نه آهی خیزد از دل تا که سوزد مرغ جانم را
نه برقی تا از او گیرم سراغ آشیانم را
درین خشکیده باغ آری من آن بی بال و پر مرغم
که از هر نوک خاری میتوان یابی نشانم را
نهانی هر شب از شوق تو چون خورشید میسوزم
نه چون شمعم که آرم بر زبان راز نهانم را
چو جان گر در برم آید گهی در دیده گه بر دل
چو اشک آرزو بنشانم آن آرام جانم را
به محشر هم روم چون سایه دنبالش به امّیدی
که بینم بر سر خود سایهی سرو روانم را
دل سنگ از شرار نالهی من آب میگردد
کجا دارند مرغان چمن تاب فغانم را
به باد نیستی دادم غبار آرزوها را
که بگذارم دمی آرام جان ناتوانم را
#غلامرضا_قدسی_خراسانی