بهار آمد و، از خرمی نشانی نیست گلی شکفته به دامان بوستانی نیست سرشک ابر غباری نشست از رخ باغ که از طراوت و لبخند گل نشانی نیست مگر ز خلوت گل پر نمی‌کشد نکهت که گرم شور و نوا مرغ نغمه‌خوانی نیست چه غنچه‌‌ها که شد از جور باغبان پرپر خوش آن چمن که گرفتار باغبانی نیست سکوت مرگ چنان خیمه زد به دامن دشت که در خروش در این دشت کاروانی نیست به گوش غنچه نسیم سحر نهانی گفت : درین چمن گل شاداب و شادامانی نیست درین محیط چنان بسته لب ز بیم صدف که غیر دیده‌ی روشن گهر فشانی نیست مکن اطاعت فرمان اهرمن ور نه تو را به سر بجز از شلعه سایبانی نیست چنان گرفته دلم (قدسی) از وطن که مرا به غیر گوشه ویرانه آشیانی نیست.