قاصدکها آرزو را میبرند
من سپردم قاصدک را دست باد
کاش از سوی تو آرد یک خبر
در دلم هستی و در آغوش یاد
ندبههایم بر لب آدینههاست
باز دستم را هلالی کردهام
رنگ دلتنگی به بوم قلب و باز
چشم را با گریه خالی کردهام
آسمان مبهوت و ابرش بیقرار
ابر ، درگیر هوای پر ز نم
کاش میدیدی نگاه هر دو را
خسته و آشفته از طوفان غم
درد در قلبم چه جا خوش کرده است
میپرد از شاخهی دل بر نگاه
تار چشمم را گرفته محکم و
بافته از گریههایم شال آه
بی تو ماندنها چه طولانی شده
یک خبر از وصل تو انگار نیست
یا که شاید در هوای وصل تو
چشمهایم لایق دیدار نیست
قلب دنیا در گناهان مستعد
با خلوص پاکی و ایمان چه ضد
انتظار اینجا فقط حرف است و بس
نیست در این خاکیان یک ذره جد
هر کجا هستی بیا تعجیل کن
قافله سالار میخواهد زمین
دست وصلت را بده بر دستها
چهرهی ویران دنیا را ببین!
کاشکی در مویرگهای خزان
نقش میبست آشیان زندگی
میشکفت از برگهای خشک و زرد
باوصالت غنچههای بندگی
ای کرامت.پیشه بر ما رحم کن
خاک گلدان زمین را نور ده
خستگانِ سرزمین عشق را
با شهاب چشمهایت شور ده
#مستان
@baresh_haye_ghalamman