🍃می خواهم بزرگ باشم گاهی احساس‌هایم را از خودم جدا می‌کنم، در مقابلم می‌گذارم و به تماشایشان می‌نشینم: احساس خوش‌بختی، احساس بدبختی، احساس عزّت، حقارت، موفّقیت و شکست، احساس فقر و احساس بی‌نیازی و... . پشت هر کدام از اینها، دلیلی قایم شده. راستش خودم خجالت می‌‌کشم این احساس‌ها را کنار بزنم و آن دلیل‌ها را ببینم. دوست ندارم پشتِ سرِ احساس‌هایم را نگاه کنم. آنچه آن پشت‌ها خودش را مخفی کرده، سند کوچکیِ من است. نمی‌خواهم باور کنم که به اندازۀ ریشه‌های احساساتم، کوچکم. دوست دارم پشت سرِ احساس‌هایم این‌ها باشد: پشت سرِ احساس خوش‌بختی: نزدیک شدن به برترین موجود. پشت سرِ احساس بدبختی: کمی فاصله گرفتن از او. پشت سرِ احساس موفّقیت: چشم گفتن به تک تک دستور‌های خالقم. پشت سرِ احساس شکست: کم آوردن در بندگی. پشت سرِ احساس عزّت: تحسین خدا. پشت سرِ احساس حقارت: رو برگرداندنِ او. پشت سرِ احساس فقر: نداشتن خدا. پشت سرِ احساس بی‌نیازی: از خدا لبریز بودن. خدایا! من می‌خواهم بزرگ باشم؛ به اندازه‌ای که تو و فقط تو به بزرگی‌ام ببالی. کوچک بودن، خسته‌ام کرده. آن چیزهایی که بر دنیای احساسات من حکومت می‌کنند، حتّی لایق رعیّت شدن من را هم ندارند؛ امّا حالا من شده‌ام بردۀ آنها و آنها شده‌اند ارباب من. تو که مرا برای بزرگ شدن آفریدی، می‌شود دستم را بگیری و ببری آن بالاها؛ جایی که حاکمان امروز من، به قدری کوچک شوند که حتّی غبار خیالشان هم روی خاطرم ننشیند؟ 📚تا ساحل، کتاب اول، ص۵۱ https://eitaa.com/abbasivaladi