🍃یار غار خدا نقّاشی‌های انتظار را باید بگیرم روی دست و شهر به شهر بگردم و مردم را دیوانۀ انتظار تو کنم. اعتقاد من این است که تماشای این نقّاشی‌ها خودش نوعی عبادت است. تماشای نقشی که مرا به یاد انتظار تو می‌اندازد چرا عبادت نباشد؟ امشب نقاشی پیرمرد کشاورزی را می‌کشم که زمینش را شخم زده دانه‌اش را پاشیده و در گوشۀ زمین زیر نور آفتاب نشسته و دست‌های پینه بسته‌اش دور زانوانش حلقه زده‌اند‌. گاهی دستش را بالای ابروانش می‌گذارد و آن دور دست‌ها را به امید دیدن تکه ابری تماشای می‌کند. او کارش را کرده الآن کاری جز انتظار ندارد؛ انتظار ابر و باران. چند روزی که از دانه‌پاشی‌اش می‌گذرد و باران نمی‌آید قشنگ می‌شود منتظرتر بودن نگاهش را فهمید پیرمرد می‌تواند در خانه‌اش بنشیند ولی دوست دارد کنار مزرعه‌اش انتظار بکشد. وقتی پرنده‌ها بی آن که از مترسک بترسند می‌آیند و دانه‌های در دل خاک پنهان شده را بر می‌دارند حسّ انتظار پیرمرد نه فقط از نگاهش که حتّی از صدای نفس کشیدنش هم فهمیدنی است. کاش من هم زمین ایمانم را شخم زده بودم و دانه‌های خُلق و خوی مؤمنانه را پاشیده بودم و منتظر می‌نشستم تا تو بیایی دلم را بارانی کنی و من بزرگ شدن خوشه‌های محبّت تو و خدای تو را به چشم خویش می‌دیدم. من می‌خواهم منتظر تو باشم پس باید شبیه تو شوم. زبان تو پاک است از هر چه آلودگی است و معطّر است به عطر مناجات با خدا. باید مثل تو شوم حرف زدن با خدا برایم شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از حرف زدن با بندگان خدا شود. من زود خسته می‌شوم از حرف زدن با خدا و دیر خسته می‌شوم از حرف زدن با بندگان خدا. به گمانم تو اگر فرمانی از سوی خدا نداشتی صبح تا شام و شام تا خود صبح تنها و تنها با خدا حرف می‌زدی و من اگر فرمانی از سوی خدا نبود نمازم را هم که دستور خدا برای حرف زدن با اوست رها می‌کردم و فقط با بندگان خدا حرف می‌زدم. دوست دارم زبانم معطر شود به مناجات با خدا بگو چه کرده‌ای که این قدر شیفتۀ حرف زدن با خدایی!؟ مرا دیوانۀ مناجات با خدا کن. شبت بخیر یار غار خدا! @abbasivaladi