🍃نفس زندگی قصّۀ درد کشیدنت را می‌شود از ذهنم پاک کنی؟ این قصّه دارد زندگی‌ام را بر باد می‌دهد. از هر طرف که به آن نگاه می‌کنم نتیجه‌اش می‌شود جمله‌ای که اگر باورش کنم دیگر نایی برای نفس کشیدن باقی نمی‌ماند. از این پنجره که نگاه می‌کنم تو را می‌بینم که از بی دینی‌هایی که می‌بینی داری درد می‌کشی. آرام و قرار نداری. آه می‌کشی و اشک می‌ریزی. هرکاری از دستت بر می‌آید،‌ دریغ نمی‌کنی. دستت را به دعا بر داشته‌ای و به خدا التماس می‌کنی. حالا به خودم نگاه می‌کنم که درد ندارم. راحت زندگی می‌کنم و دغدغه‌هایی غیر از دین دارم که جا را برای دغدغۀ دین تنگ کرده‌اند. خودم و خودت را که کنار هم می‌گذارم نمی‌توانم قبول کنم چنین خودی عاشق توست. چه طور می‌شود عاشق کسی بود و از همان چیزی که او را به درد می‌آورد به درد نیامد و به خود نپیچید. پس باید قبول کنم که من عاشق تو نیستم. این همان جمله‌ای است که نفس کشیدن را سخت می‌کند. می‌روم سراغ یک پنجرۀ دیگر. باز هم تو داری درد می‌کشی و پشت سر هم آه. برای چه؟ مهم نیست. آنچه اهمّیت دارد درد کشیدن و آه کشیدن توست. در این سو، من هم ایستاده‌ام و دارم تماشا می‌کنم تو را و درد کشیدنت را،‌ تو را و آه کشیدنت را. کمی سکوت می‌کنم شاید صدای شکستن استخوان‌هایم را بشنوم. خبری نیست، دردم نمی‌آید. باز هم خودم را می‌گذارم در کنار تو و آن جملۀ نفس‌گیر را تکرار می‌کنم: من عاشق تو نیستم. مگر می‌شود عاشق باشی و آه معشوق استخوان‌هایت را نشکند؟ پنجره‌های دیگر را رها می‌کنم. من همیشه می‌ترسم از باور این جملۀ ترسناک: من عاشق تو نیستم. این ترس،‌ درد دارد. من درد این ترس را حس می‌کنم. آقا! می‌شود دل به درد این ترس، خوش کنم و با خودم بگویم: فاصله‌ام به عاشق شدن، کمی کمتر از پیش شده؟ بگو می‌توانم، تا کمی آسوده‌تر نفس بکشم. شبت بخیر نفس زندگی! @abbasivaladi