🍃پناه زمین و آسمان چند شب است که دارم به تنگ شدن دلم برای تو فکر می‌کنم. از سویی نگرانم تو را ندیده، فراموش کنم و دل‌تنگی‌ام تمام شود از سویی با شوق داشتن دلی که برای تو تنگ شده دارم مستی می‌کنم. خودت می‌دانی این شوق و خوف چه کار می‌کند با آدم. همین که دل‌تنگی‌ام برای تو کم می‌شود دنبال دلیل می‌گردم. نکند عشقت در دلم کم شده که دلم کمتر برایت تنگ می‌شود. چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم: وقت‌هایی که کمی دلم کمتر تنگ می‌شود برایت شاید آن زمانی باشد که تو را دیده‌ام و سلامم داده‌ای و جوابت داده‌ام امّا امروز خیلی دلم کمتر تنگ شده بود برایت و همین خوفم را زیاد کرده بود که فکری به سرم زد. گفتم وقتی ما تو را می‌بینیم و بی آن که تو را بشناسیم دلمان کمتر تنگ می‌شود برایت اگر تو به ما دست بدهی در آغوشمان بگیری پیشانی‌مان را ببوسی آن وقت چه قدر کمتر دلمان تنگ می‌شود برایت؟ تو که از کسانی نیستی که فقط سلام می‌کنند و رد می‌شوند. دوستانت را که ببینی می‌ایستی سلامشان می‌دهی دستشان را می‌فشاری در آغوششان می‌گیری و از بوسیدنشان بخل نمی‌ورزی. درست می‌گویم؟ من که امروز فراموشت نکرده بودم عشقت هم که در دلم کم نشده بود نکند این همه کمتر تنگ شدن دلم برایت برای دستی بود که به من دادی و آغوشی که میزبان سرم شد و بوسه‌ای که نشست روی پیشانی‌ام. در جمعی که امروز بازار دست دادن و در آغوش کشیدن و بوسیدنشان گرم بود تو کدامشان بودی آقا؟! دلم خوش است تو به خیالات من نمی‌خندی! ممنونم که این قدر خوب می‌فهمی مرا. شبت بخیر پناه زمین و آسمان! @abbasivaladi