به کربلا که رسیدیم پسرم که دستش در دست من بود گفت: می‌خواهم با پای برهنه تا حرم بیایم. می‌خواستم بگویم نه ولی زبانم نچرخید. پسرم کفش از پای خویش بیرون کشید. چند قدم که راه رفتیم یک لحظه به من گفت بایست! من ایستادم خار کوچکی رفته بود به پایش. حتی یک قدم نمی‌توانست بردارد. شکر خدا پسر بود؛ دختر نبود وپدر کنارش بود، نه دشمن و پدر فهمید و ایستاد. پسر حتی یک قدم با خار، پا روی زمین نگذاشت. #اربعین #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi