🍃مسافر من
مادری را دیدم
که منتظر رسیدن خبری از فرزندش بود.
سالهای سال با همین انتظار
چشم دوخته بود به در.
همه جور مریضی داشت.
هر کدام از این مریضیها
برای به سر رساندن یک عمر کافی بود.
میگفتند: به عشق مسافرش زنده مانده
و تا این امید هست
به راحتی دست از دنیا نمیکشد.
شبها دیر میخوابید و زود بیدار میشد.
به زور هم نمیتوانستند او را به سفر ببرند.
میگفت: شاید با شما آمدم و پسرم آمد و پشت در ماند.
آن وقت چه خاکی به سر کنم؟
غذای خوشمزه که میپخت
تا یکی دو روز سهم پسرش را کنار میگذاشت
وقتی که ناامید میشد از رسیدن مسافرش
غذای کنار گذاشته را خودش نمیخورد
میداد به فقیر و میگفت: دعا کن مسافرم برگردد
چند وقت پیش برایش خبر آوردند
پسرت از دنیا رفته، دیگر منتظر نباش
و پیرزن، دیگر چشمش به در نبود.
شبها میل بیدار ماندن نداشت
و صبحها انگیزهای برای بیدار شدن نبود.
زنگ خانهاش را خاموش کرده بود.
روی در خانه نوشته بود
کسی دست بر این در نکوبد.
صدای پا برایش آزار دهنده بود.
چشم به آسمان دوخته بود
تا اجلش زودتر برسد
و عمرش حتی به یک ماه هم قد نداد.
پیرزن مرد.
آقا!
دلم خوش است که مسافر من
مثل مسافر این پیرزن نیست.
یقین دارم که روزی برمیگردد
حتّی اگر سفرش به طول بینجامد.
امّا اضطراب من از آمدن تو و نبودن من است.
یعنی سفرت این قدر به طول میانجامد
که وقتی آمدی، من نیستم؟
باز هم خدا را شکر!
پیرزن وقتی که دیگر چیزی برای انتظار نداشت
میلش را به زندگی از دست داد
ولی من تا زنده هستم
میتوانم آمدنم را به انتظار بایستم.
شبت بخیر مسافر من!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi