🍃شوق انتظار امروز بنا بود از کسی که دوستش دارم هدیه‌ای برسد به دستم. اوّل صبح چشمم را که باز کردم خودش بی آن که از من اجازه بگیرد، به در دوخته شد. گویی جایی جز در را نمی‌دیدم و گوشم جز صدای در، توان شنیدن هیچ صدایی را نداشت. هر بار که صدای در می‌آمد، دست و پا و چشم‌هایم از هم سبقت می‌گرفتند برای رفتن به سوی در. وقتی در باز می‌شد و می‌دیدم پیکی در کار نیست دلم می‌شکست. صدای شکستنش را فقط خودم نه،‌ دیگران هم می‌شنیدند. خبر رسید اگر آفتاب از میانۀ آسمان رد شود دیگر نباید منتظر بنشینی. این خبر که آمد، گویی آفتاب سر لج گذاشت با من. اگر تا آن موقع عروسانه راه می‌رفت حالا شده بود اسب تیزتک. دلم پیش در نشسته بود. خودم در خانه پشت پنجره. آفتاب به میانۀ آسمان رسید و کمی هم رد شد ولی پیکی به در نکوبید و گفتند امروز نه، شاید فردا. و باز هم خورشید سر لج گذاشت با من آرام آرام روی آسمان قدم برمی‌داشت؛ مثل عروسی که پر از ناز است. آقا! بگذار امشب از خودم دفاع کنم. امشبی را راضی باش که بر سر خودم نکوبم. منتظری بگویم: کاش به اندازۀ یک هدیه برایم ارزش داشتی و منتظرت بودم. ولی بگذار این طور بگویم: تو یک بار به من وعده بده کلوخی را نه فردا، نه هفتۀ دیگر، نه یک ماه بگو یک سال دیگر، نه، چند سال اصلاً زمانی تعیین نکن. بگو یک کلوخ را در زمانی که نمی‌گویم، برایت خواهم فرستاد. این وعده را به من بده و ببین که انتظار را طوری معنا می‌کنم که حس امروزم را بشود هر نامی گذاشت جز انتظار. قبول نداری،‌ امتحانم کن. آقا! اگر خواستی امتحانم کنی حرفی ندارم کلوخی را که تو از روی زمین برداشته‌ای برایم بفرستی. کلوخی که دست تو را لمس کرده الماس‌ترین سنگ روی زمین است. امّا اگر دلت خواست یک تار موی خود را بگذار کنار پودی از سجاده‌ات و همراه کن با یک دانه از تسبیحت و وقتی خواستی برایم بفرستی همه را بگذار روی مُهر تربتت و اینها را بپیچ در قطعه‌ای از شال عزایت و بریده‌ای از عمامه‌ات را بندی کن و شال عزا را با آن ببند و بده به غلامی که شب و روز خدمتت را می‌کند برایم بیاورد. یقین بدان که اگر بگویی چشم بر هم زدنی هدیه‌ات به دستم خواهد رسید من از شوق انتظار همین چشم زدن را هم زنده نخواهم ماند. من از انتظار می‌میرم،‌ یقین دارم. قبول نداری امتحانم کن! شبت بخیر معنای انتظار! @abbasivaladi