🍃شبت بخیر رؤیای هر شبم!
باز هم غرق قصّۀ دلتنگیهایی شدهام
که بیاختیار مرا به میدان قیاس با تو میکشاند.
دست خودم نیست چه کار کنم؟
امروز قصّۀ آن پیرزن و پسرش به یادم آمد:
چند وقتی بود که پسرش رفته بود سفر
و خبری هم از او نبود
هر کسی که او را میدید
از شدّت دلتنگی پیرزن برای پسرش
دلش تنگ میشد
حتّی اگر نه او و نه پسرش را نمیشناخت.
دور و بریها حسابی نگران بودند برایش.
میگفتند همین روزهاست
که پیرزن از شدت دلتنگی دق کند و بمیرد.
اصلاً بیشتر از خبر آمدن پسر
گویی منتظر خبر مرگ پیرزن بودند
به قدری که نابسامان بود اوضاع دلش.
خودش هم بیشتر از مردم منتظر مرگش نشسته بود
حتّی گاهی که خیلی دلتنگی فشار میآورد به او
خودش رو به قبله دراز میکشید
و أشهدش را میگفت و منتظر فرشتۀ مرگ میماند.
آن روز حسابی حالش خوب بود
طوری که همه از حال خوبش در شگفت مانده بودند
و هر کسی که پیرزن را میدید
حالش خوب میشد.
پسر نیامده بود؛ امّا چرا حال پیرزن خوب شده بود؟
خبری هم که از پسر نیامده بود؛ امّا چرا حال پیرزن خوب شده بود؟
کسی وعدهای به پیرزن نداده بود، امّا چرا حال پیرزن خوب شده بود؟
دور و بریهای پیرزن با هم زمرمه میکردند.
از میان حرفهایشان فهمیدم چرا حال پیرزن خوب شده.
دور و بریهایی که او را خوب میشناختند
همین که حال خوب پیرزن را میدیدند به یکدیگر میگفتند:
باز هم دیشب خواب پسرش را دیده
و آرام به هم میگفتند:
این خواب، خوراک یکی دو روز پیرزن، بیشتر نیست.
آنها دعایشان این بود:
حالا که نه پسر میآید و نه خبرش
کاش پیرزن هر شب خواب پسرش را ببیند.
آقا!
دلم تنگ شده برایت.
میخواهی برایت رو به قبله دراز بکشم
و فرشتۀ مرگ را بخوانم به سویم؟
آن وقت تو هم به خوابم میآیی؟
من تا به امروز تجربه نکردهام
اثر خواب دیدن در رفع دلتنگی را.
برای امتحانم که شده
یک بار بیا به خوابم.
شبت بخیر رؤیای هر شبم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi