🍃حضرت کریم باز هم جمعه بود و با دوستم قرار نالیدن داشتیم. قراری که زیباتر از آن را در زندگی نداشته و ندارم جز قراری که شاید یک روز تو با من بگذاری. با هم رفتیم بیرون شهر. به صحرا رسیدیم. او گفت: تو از یک سو برو و من از سوی دیگر. فاصله‌هامان که زیاد شد شروع می‌کنیم به ناله کشیدن، فریاد زدن و از سر درد مولایمان را صدا زدن فاصله‌مان از هم زیاد شد. او را به اندازۀ یک سیاهی در دور دست می‌دیدم. مثل او بلد نبودم فریاد بزنم. صادقانه‌اش این است که مثل او عاشق نبودم. فریاد فراق کشیدن، بلد بودن نمی‌خواهد، عاشق بودن می‌خواهد. دوستم را به اندازۀ ذرّه‌ای می‌دیدم ولی صدای فریادش طوری به گوشم می‌رسید که گویی در کنارم ایستاده و فریاد می‌زند. پرنده‌هایی که از آن حوالی رد می‌شدند طرز پرزدنشان فرق داشت. دور سر دوستم می‌چرخیدند و ناله می‌زدند. گو این که توان پرواز نداشتند و می‌خواستند روی زمین بیفتند. از روی سنگریزه‌ها که رد می‌شدم صدای ناله‌شان را می‌شنیدم. بوته‌هایی که با باد صحرا تکان می‌خوردند معلوم بود که دوست دارند از زمین کنده شوند. برخی‌شان کنده شدند و با باد رفتند پیش دوستم. صدای باد هم فرق داشت با همیشه. چه خوب می‌شد نالۀ فراق را از باد شنید! من زبانم بنده آمده بود و توان فریاد کشیدن نداشتم با باد و بوته‌ها، به همراه سنگ‌ریزه‌ها و پرنده‌ها به صدای فریاد عاشقت گوش دادم و آب شدم. مرا ببخش که هنوز عاشقت نشدم. شبت بخیر حضرت کریم! @abbasivaladi