🍃سرمایه نجاتم چه خوب احساس می‌کنم دغدغه‌هایی غیر از دغدغۀ تو مثل چرک‌های متراکمی است که جان و دلم را به تسخیر خویش می‌کشند. احساس آلودگی همۀ وجودم را گرفته چون دغدغه‌هایی غیر از تو دلم را فتح کرده‌اند. چه کار کنم؟! هر یک از این دغدغه‌ها می‌روند جای پایش خشک نشده دغدغۀ دیگری به جایش می‌آید. هر چه به انتظار نشستم نوبت دغدغۀ تو برسد نرسید که نرسید. هر روز می‌ایستم در ابتداری صف دغدغه‌ها تا آخر صف را چشم می‌دوانم و می‌بینم دغدغۀ تو را پیدا نمی‌کنم. هر روز به این امید این صف طولانی را نگاه می‌کنم که شاید در انتهای صف هم که شده نوری از دغدغۀ تو چشمم را نوازش دهد ولی روز که تمام می‌شود و شب فرا می‌رسد بی آن که بویی از دغدغۀ تو به مشامم برسد، می‌خوابم. باور کن خسته‌ام از این همه دغدغه‌های بیهوده مثل کوه سنگین‌اند، مثل تیغ می‌بُرند، مثل زهر، تلخ‌اند و جگرسوز. آقا! تو که می‌دانی اگر با من دوست شوی هر چه دغدغه غیر از توست از همۀ وجودم پاک می‌شود کدام از یک دوستان توست که جز تو دغدغه‌ای داشته باشد و کدام دغدغه است که امیدی داشته باشد تا به جان یکی از دوستان تو بیفتد؟ بیا و با من دوست شو و قامتم را از بار سنگین این کوه‌ها و حنجره ام را از دست تیغ برّانشان و دلم را از زهر تلخی که دارند نجات بده. شبت بخیر سرمایۀ نجاتم! @abbasivaladi