به حاشیه بلوار وکیل آباد که رسیدم چشمهایم را تیز کردم تا هر وقت تابلوی آزمایشگاه را دیدم پیاده شوم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که تابلو را دیدم و پیاده شدم.
دست رضا را گرفتم و با عجله به سمت ساختمان رفتم. چند قدم جلوتر متوجه شدم اشتباه کرده ام و جلوی یک آزمایشگاه دیگر از تاکسی پیاده شدم. با نگاه کردن به پلاکها دنبال پلاک آزمایشگاه بودم. چند متر جلوتر مردی از ساختمانی خارج شد، یک پسر کوچولوی دو ساله بغلش بود و خانمی در کنارش داشت با اضطراب کلاه بچه را سرش میکرد. نزدیکتر که شدم دیدم روی چسب دست کودک را گرفته و دارد قربان صدقه اش میرود. دست رضا را توی دستم فشار دادم و گفتم: ببین رضا! این کوچولو هم آزمایش داده، مثل وقتهایی که تو میری آزمایشگاه فقط هنوز مثل تو مرد نشده و داره گریه میکنه.
وارد آزمایشگاه شدیم. از دستگاه نوبت گرفتم. صدای گریه ای توجهم را جلب کرد. یک دختر کوچولوی حدودا ۵ ساله با موهای ماشین شده و پیراهن سرمه ای داشت گریه میکرد. کنارش دختری دیگر درست در همان سن و سال و با پیراهنی مثل او و موهای کوتاه پسرانه ایستاده بود.
شماره ام خوانده شد. کاغذ را به پذیرش دادم. با خودم گفتم لابد مهدکودک میرود و باز شپش زیاد شده برای همین اینطوری موهایش را کوتاه کرده اند.
قبض را گرفتم. همچنان گریه میکرد. برگشتم تا ببینم چرا کسی نیست او را ساکت کند که متوجه دو پسر کوچولوی دیگر با لباسهایی جفت هم شدم که روی صندلی کناری نشسته بودند. یک خانم آمد و دختر کوچولوی گریان را صدا زد. او را نوازش کرد و گفت نترس عزیزم، گریه نکن...
یک دفعه انگار در آن هوای پاییزی سر صبح یک پارچ آب سرد رویم ریختند. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است. بغض راه گلویم را گرفت. نمیدانستم باید چه کار کنم.
رضا میگفت مامان چرا گریه میکنه؟ نباید گریه کنه و ...
بلافاصله دست رضا را رها کردم. آرامی گفتم: برو پیشش و به بگو نترسه...
رضا که انگار همیشه منتظر است تا به بهانه ای با کسی همکلام شود، جلو رفت و شروع کرد به حرف زدن.
هاج و واج بچه ها را نگاه میکردم. خانمی از اتاق نمونه گیری بیرون آمد. پسری را که بغلش بود پایین گذاشت و گفت: نفر بعدی رو بده ببرم...
دختر کوچولو دیگر ساکت شده بود ولی چشمهایش پر از ترس و وحشت بود و لبها و حالت صورتش طوری بودند که انگار آماده بود تا هر لحظه دوباره بزند زیر گریه.
خانمی که حالا فهمیده بودم مربی آنهاست پسری که آزمایش داده بود را صدا کرد و کیک کوچکی که آزمایشگاه به همه بیماران ناشتا میداد را به او داد و به بچه ها گفت: ببینید جایزه اش رو دادم. شما هم بچه خوبی باشید تا جایزه تون رو بدم.
اسمم را صدا کردند. رفتم داخل اتاق و با عجله برگشتم.
خیلی آرام به خانمی که همراه بچه ها بود گفتم: این بچه ها از مرکز بهزیستی اومدن؟
با تعجب گفت: بله
گفتم: پسر من هم مثل این بچه ها بوده ولی خدا رو شکر الان پیش ماست. انشالله این بچه ها هم هر چه زودتر صاحب خانواده بشن.
نگاهی به بچه ها کردم و از آزمایشگاه بیرون آمدم. نمی دانم وقتی آنها قربان صدقه رفتن آن خانواده که قبل از ورود ما از آزمایشگاه بیرون آمدند را دیدند چه حالی پیدا کرده بودند. تصویر چشمهای بچه ها از جلوی چشمم نمیرفت.
یاد موهای ماشین شده رضا وقتی برای اولین بار او را دیدیم افتادم. تمام خاطرات رضا دوباره برایم مرور شد.
ای کاش میتوانستم مادر همه آنها باشم...
.
.
.
نویسنده مطلب:
#مامان_رضا
۲۳آبانماه۱۴۰۲
.
.
.
.
#فرزندخوانده
#خانواده_جایگزین
#کودک_نیازمند_درمان
.
.
.
.
.
کانال
#پدربزرگ_خوانده در ایتا
#کودکان_خوب_ایرانی_سربلند
شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده
همقدم باشید برای خدمات به تک تک کودکان نیازمند
https://eitaa.com/abedshahi