🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 چهاردهم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ +باباجون .... ارشیا خان!....🎅 +میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ +دوس داری بریم باغ؟؟🎅 💥فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم.. اما خواب مونده بودم... 🍂گوشه چشم از تو رخت خواب نگاهی به ساکم کردم و دلهره تمام وجودم رو گرفت -من باید میرفتم... -خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه... 🍃🍃 +ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون🎅 -...باشه...دارم میام... 🍂ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود... 🍃🍃🍃 -بابامرتضی! .... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟ یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😉 -نه باباجون نخریدم🎅...طعمش خوبه؟ -....اوهوممم...عالیییی!!... پس کی برات میاره؟؟ +مش عیسی... -مش عیسی؟؟؟🤔 +آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...🎅 -جالبه!! .....مش عیسی!!.... +آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 --سلام حاج مرتضی... --به به حاج مرتضی سلام -- حاج مرتضی سلام صبح بخیر رگبار سلام و احوالپرسی بود که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه 🍃گذشتن از کوچه های تنگ و خنک اول صبح خیلی با صفا بود مخصوصا که برگ درختا سر و شونه آدم رو نوازش میکرد🍃🍃 🍂اما اول صبحی این همه آدم بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته 🍂 دیگه برا من که پشیمان کننده بود و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد 🍂🍂 انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن 🍂 +باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان +اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده🎅🎅 -انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!! +هی.....دل به دل راه داره باباجون... +اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ........ +بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ -عجب استخر باصفایی!!!.... چه درختایی !!!.... همش مال شماست؟؟ +مال خودته پسرم🎅 +با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....🎅 +هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟...🎅 🍂منظورش رو فهمیدم... بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش دلم براش سوخت.... چشمام هم... 💥موضوع رو عوض کردم -شریکات چرا کمکت نمیکنن...چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...😉 +هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...🎅 🍂🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد 🍂فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹