🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 پانزدهم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ +میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟🎅 -آره.... اومدم... 🍃دراز کشیده بودم تو خاک ، زیر سایه درختی و آسمون رو نگاه میکردم تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم 🍃بوی دود آتیش زیر کتری، بوی خاک خیس، بوی برگ درختها، بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن بوی علف هایی که زخمی شده بودن بوی روستا 🍃🍃 🍃همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید صدای بلبلهای داخل شاخه ها بعضی وقتها قار و قار کلاغ آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه صدای پارس سگ های گله و البته صدای مرغ و خروسها... همه یه سمفونی خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن 🍃من که همیشه گوشهام با صدای ماشین و موتور و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! آشنا بود از این فضای سکوتِ صدادارِ! آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم که از شدت خنکی داشتم یخ میکردم 🍃خودم رو تکوندم و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😉 -اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁😁 بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😮 🍃یه نیشخندی زدم و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود ⚡️⚡️⚡️ -بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی میریزم +باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم🎅 🍃چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش -علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟ +قربون دستت بِبَر ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 +چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید🎅 دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد🎅 -نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی +آره اما خیلییی قشنگ ریختی!🎅 🍂بی اختیار اشکم جاری شد😥 🍂معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده +بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده... خداروشکر... هی....🎅 🍂یه آهی کشید و چاییش رو سر کشید صورتم رو قایم کردم که نبینه 🍂🍂🍂 کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم.... واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟ چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟ یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😏 یا اومدنش سخت تر بوده؟؟ +خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه....🎅 بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...🎅 🍂بغض گلوم رو گرفت کاملا منظورش رو فهمیدم😓😪 🍂پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن آخه چرا!؟؟❓❓ جرات نکردم از بابام بپرسم -بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟ +تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!🎅🎅 حالا یه وقت برات تعریف میکنم فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم رفتم تو فکر!!🤔 مش عیسی برا چی؟؟🤔 دلم نیومد بگم نه .... فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد 💥💥 +غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون🎅 -باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم ......شما خستگیت رو بگیر☺️😊 .....اصلا چند دقیقه دراز بکش😙 🍃🍃 ....میخواستم با این حرفها دیر رسیدنم! رو جبران کنم حتی نیومدن بابام رو!!... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹