📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..! _حرف که نمیزنه، چرت و پرت میگه:) سبحان: ولش کن داش محمد، این آبجی ما از بچگیش حسود بود، چشم نداشت موفقیت های منو ببینه..! محمد زیر لب تک خنده ای کرد و گفت: -دقیقا! چشم اره ای به سمت محمد رفتم که گفت: -منظورم اینه که، دقیقا داری اشتباه فکر میکنی. با مشت محکم زدم به بازوی سبحان، سبحان بازوشو گرفت و گفت: -چته؟ دردم گرفت. _چی شد آقای فولاد؟ سبحان: خدا آدم رو بی کس و کار کنه، آبجی مثل تو نده! _کفر نعمت از کَفَت بیرون کند. ••• مشغول چت با دوستام بودم که زمان از دستم در رفت. تقریبا سه ساعتی می‌شد سرم داخل گوشیه! از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..! بدو بدو از پله ها رفتم پایین، به دور و برم نگاه کردم و گفتم: _مامان؟ مثل اینکه هنوز مامان از خرید برنگشته! ولی الان تقریبا چهار ساعته که رفته:! _سبحان؟ سبحان؟ سبحان بلند از توی اتاقش داد زد: -چیه؟ از پله ها رفتم بالا و در اتاق سبحان رو باز کردم. _مامان نگفت کی میاد؟ سبحان: نه، چطور؟ _هنوز برنگشته! سبحان: حتما مشغول خریده! _چی چی رو مشغول خریده؟ الان چهار ساعته! سبحان: خب زنگ بزن بهش! گوشی مو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم. داشت بوق میخورد ولی جواب نمی‌داد. بعد از قطع شدن دوباره شماره رو گرفتم. دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفا... تماس رو قطع کردم. _اول داشت بوق میخورد الان میگه خاموشه! سبحان: حتما شارژ گوشیش تموم شده! _نگفت می‌ره کدوم بازار؟ سبحان: نه، احتمالا رفته همین پاساژ باران، فروشگاه استقلال هم به نظرم رفته! _خیلی ممنون. سبحان: خواهش میکنم. رفتم داخل اتاقم و لباس هامو عوض کردم. چادرمو سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون. دوباره به مامان زنگ زدم اما خاموش بود. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است