📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_77
📎
#رمانسرنوشت... ☕
محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..!
_حرف که نمیزنه، چرت و پرت میگه:)
سبحان: ولش کن داش محمد، این آبجی ما از بچگیش حسود بود، چشم نداشت موفقیت های منو ببینه..!
محمد زیر لب تک خنده ای کرد و گفت:
-دقیقا!
چشم اره ای به سمت محمد رفتم که گفت:
-منظورم اینه که، دقیقا داری اشتباه فکر میکنی.
با مشت محکم زدم به بازوی سبحان، سبحان بازوشو گرفت و گفت:
-چته؟ دردم گرفت.
_چی شد آقای فولاد؟
سبحان: خدا آدم رو بی کس و کار کنه، آبجی مثل تو نده!
_کفر نعمت از کَفَت بیرون کند.
•••
مشغول چت با دوستام بودم که زمان از دستم در رفت.
تقریبا سه ساعتی میشد سرم داخل گوشیه!
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..!
بدو بدو از پله ها رفتم پایین، به دور و برم نگاه کردم و گفتم:
_مامان؟
مثل اینکه هنوز مامان از خرید برنگشته!
ولی الان تقریبا چهار ساعته که رفته:!
_سبحان؟ سبحان؟
سبحان بلند از توی اتاقش داد زد:
-چیه؟
از پله ها رفتم بالا و در اتاق سبحان رو باز کردم.
_مامان نگفت کی میاد؟
سبحان: نه، چطور؟
_هنوز برنگشته!
سبحان: حتما مشغول خریده!
_چی چی رو مشغول خریده؟ الان چهار ساعته!
سبحان: خب زنگ بزن بهش!
گوشی مو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم.
داشت بوق میخورد ولی جواب نمیداد.
بعد از قطع شدن دوباره شماره رو گرفتم.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، لطفا...
تماس رو قطع کردم.
_اول داشت بوق میخورد الان میگه خاموشه!
سبحان: حتما شارژ گوشیش تموم شده!
_نگفت میره کدوم بازار؟
سبحان: نه، احتمالا رفته همین پاساژ باران، فروشگاه استقلال هم به نظرم رفته!
_خیلی ممنون.
سبحان: خواهش میکنم.
رفتم داخل اتاقم و لباس هامو عوض کردم.
چادرمو سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون.
دوباره به مامان زنگ زدم اما خاموش بود.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است