❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶❣ به اصرار پدرم سر جایم نشستم . پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت: - زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد. به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت‌. ادامه داد: - تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟ - بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟ پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد. -بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟ -راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟ -راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه. -کجا میری؟ -به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست. - مطمئنی حل بشه؟ -فکر میکنم . -اتفاقی که برات نمی اُفته؟ -نه چند نفر دیگه هم هستن حتما. -باشه، در موردش فکر می کنم. با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد. بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم. از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم. -آخ چیکار می کنی پشت سرم؟ - هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب. مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم: -این جای عذر خواهیته؟ -عذر خواهی چرا؟ -سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت. -بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام. -برو بابا مرد اتاقت. و با خنده از کنار اش گذشتم. وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد. سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم. شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه. وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم. مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم. با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت. -سلام عزیزم خوبی؟ -سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟ -منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟ -یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟ -منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن. -کجا؟ -سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر . -اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم. -خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم . -باشه . ممنون -خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی. - فعلا تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯