❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸۶❣
پدر هم در ادامه ی صحبت های مادر گفت:
-خب اگه آقای زارعی اجازه بدن این دو جوون دو کلمه باهم حرف بزنن.
آقای زارعی دست های بهم گره شده اش را گشود و گفت:
-والا چی بگم. مثل اینکه قضیه جدی داره میشه و شما و ساناز انتخابتون رو کردین.
من هر چی که لازم بوده رو به ساناز گفتم و انگار به خرجش نرفته.
بعد هم مکث کوتاهی کرد و گفت:
-برن صحبت کنن.
مادر با چشمش اشاره ای به نیما کرد و پدر ساناز هم به ساناز گفت که نیما را راهنمایی کند.
وقتی ساناز و نیما در خانه ناپدید شدن؛ آقای زارعی بحث را آغاز کرد و گفت:
-من چند تا شرط دارم تا راضی بشم به این وصلت.
پدر نگاهش کرد و گفت:
-چه شرطایی؟ لطفا بگید .
-اول اینکه کمتر از شش ماه توی عقد باشن. دوم اینکه مهریه دخترم ۱۳۷۵ تا هست که درست به اندازه ی سال تولدشه. بعد هم ما توی فامیلمون رسممون بر سال تولد دختر هست که البته تمام وسایل خونه و خونه مال پسره، اما من ازین میگذرم و توی جهزیه کمک میکنم. قبول میکنین؟
پدر با چشمان متعحب به آقای زارعی نگاه کرد و گفت:
-۱۳۷۵؟
آقای زارعی با اطمینان و چهره ی جدی گفت:
-بله.
پدر گره ای به ابرویش داد و گفت:
-اینکه خیلی...
یکهو مادر حرف پدر را قطع کرد و گفت:
-دوماد باید قبول کنه اگه پسرمون قبول کرد ما هم حرفی نداریم.
مادر ساناز پوزخندی تحویلمان داد و با نگاه تحقیر آمیزی من و مادر را نگاه می کرد.
کمی بعد نیما و ساناز برگشتند و پدر ساناز شروط اش را بازگو کرد. نیما هم بدون مکث گفت:
-من قبول میکنم.
آنقدر خون پدر به جوش آمده بود که کار میزدی خونش در نمی آمد.
زن مسنی میوه و شیرینی تعارفمان کرد و بعد هم رفت؛ با رفتنش دوباره بحث به جریان افتاد.
آقای زارعی هم گفت:
-خیلی خب، مثل اینکه همه چیز باهم در و تخته شدن. وسط همین هفته عقد کنن خوبه؟
پدر با همان سِگِرمه های در هم کشیده شده سری تکان داد و گفت:
-هر طور خودشون می دونن.
ساناز و نیما هم اعلام رضایت دادن و قرارمان روز دوشنبه شد.
بعد هم زمان خداحافظی فرا رسید و کم کم بساط رفتن را بستیم و با بدرقه آنان از خانه خارج شدیم. نیما ماشین را روشن کرد و همگی نشستیم.
همین که پایمان به ماشین رسید؛ غرغر پدر شروع شد.
-چرا قبول کردی؟ پسر میدونی اگه دختره بخواد بره توی چه مشکلی میوفتی؟ میدونی اگه بخوای کل زندگیتو بفروشی نمیتونی مهریه شو بدی!
نیما با نگاهی که از آن اعتماد می ریخت، گفت:
-بابا جان! این مهریه فقط برای رضایت پدر ساناز بود. ساناز از من یه مهریه دیگه خواست.
پدر هوفی کشید و گفت:
-من هیچی نمیدونم. فقط دارم میگم کار احمقانه ای نکن!
-نترسین! من کار احمقانه ای نمیکنم.
تا خود خانه سکوت بود. همگی خسته بودیم و خیلی زود خوابیدیم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با دیدن اسم "آقا سید" تماس را وصل کردم.
با صدای خواب آلودی گفتم:
-الو! سلام.
مهراد با صدای سرحال اش گفت:
-سلام خابالو خانم! خوبی؟
-ساعت چنده؟
-اذون صبحو دادن. پاشو نمازتو اول وقت بخون.
سعی کردم خوابم نبرد و پلک هایم را کنار بزنم اما خیلی سخت بود و گاهی پرده ی چشمانم می افتد .
-من خوابم میاد مهراد!
-خانم جان پاشو! من تموم شبو نخوابیدم اونوقت تو خوابت میاد؟
ادامه دارد...
🦋|
#نویسنده_مبینا_ر|🦋