🧡 ۱۰ صبح جمعه وقتی ساده پلاک ۲۴ را پیدا کرد فهمید خانه ی آلما یک خانه ی ویلایی است. توی حیاط که رفت دید حسابی بزرگ است. وارد ساختمان که شد فهمید از آن خانه های توپ و آنچنانی است؛ از آنهایی که مادر اسمشان را گذاشته بود آرزوی محال. اتاق خواب ها بالا بود و پایین پذیرایی، آشپزخانه، نشیمن و اتاق خواب مهمان. وسایل خانه حسابی با سلیقه چیده شده بود و رنگ ها هماهنگی دلنشینی داشتند. همه چیز از آینه ی قدی زیبایی که به محض باز کردن در خودت را در آن می دیدی گرفته تا مهره های فیروزه ای قشنگی که شیشه ی میز پذیرایی را تزیین کرده بودند نشان می داد که مادر آلما آخر سلیقه است. یا به قول دبیر زبان انگلیسی شان یک لیدی تمام عیار. ساده هنوز حیران دور و برش بود که آلما با یک بشقاب لواشک از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:« بیا تا هنوز بقیه نیامده اند بریم توی اتاق من.» توی ذهن ساده تکرار شد: اتاق من. آلما جلو افتاد و ساده پشت سرش از پله هایی که قرار بود به اتاق او برسد بالا رفت. پله ها که تمام شد زنگ زدند. آلما بشقاب لواشک را به ساده داد :« حتما لیلا و سحرن. پری و زهرا که بعیده تا نیم ساعت دیگه هم برسن.» و همانطور که پایین می رفت گفت:« تو برو تو.» روبه روی ساده یک در بود. ....... 🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour