#پارت11
#قلب_های_نارنجی🧡
۱۰ صبح جمعه وقتی ساده پلاک ۲۴ را پیدا کرد فهمید خانه ی آلما یک خانه ی ویلایی است.
توی حیاط که رفت دید حسابی بزرگ است.
وارد ساختمان که شد فهمید از آن خانه های توپ و آنچنانی است؛
از آنهایی که مادر اسمشان را گذاشته بود آرزوی محال.
اتاق خواب ها بالا بود و پایین پذیرایی، آشپزخانه، نشیمن و اتاق خواب مهمان.
وسایل خانه حسابی با سلیقه چیده شده بود و رنگ ها هماهنگی دلنشینی داشتند.
همه چیز از آینه ی قدی زیبایی که به محض باز کردن در خودت را در آن می دیدی گرفته تا مهره های فیروزه ای قشنگی که شیشه ی میز پذیرایی را تزیین کرده بودند نشان می داد که مادر آلما آخر سلیقه است.
یا به قول دبیر زبان انگلیسی شان یک لیدی تمام عیار.
ساده هنوز حیران دور و برش بود که آلما با یک بشقاب لواشک از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:« بیا تا هنوز بقیه نیامده اند بریم توی اتاق من.»
توی ذهن ساده تکرار شد: اتاق من.
آلما جلو افتاد و ساده پشت سرش از پله هایی که قرار بود به اتاق او برسد بالا رفت.
پله ها که تمام شد زنگ زدند.
آلما بشقاب لواشک را به ساده داد :« حتما لیلا و سحرن. پری و زهرا که بعیده تا نیم ساعت دیگه هم برسن.»
و همانطور که پایین می رفت گفت:« تو برو تو.»
روبه روی ساده یک در بود.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#فا
#ادامه_دارد.......
#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour