.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ303🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
دکمهٔ کنار گوشی را زدم که از طرف یک شمارهٔ ناشناس برایم پیام آمده بود.
"صفحه چتت رو بچک!"
آب دهانم را قورت دادم. نمیدانم چرا به دلم بد افتاده بود. پشت این پیام پر از پلیدی بود و شومی. انگشتانم لرزان رمز را زد و گوشی را سمت پیامرسان هدایت کرد.
سه تا پیام از شخصی ناشناس با اکانت "بیهمتا"...
اکانت را باز کردم.
"خیلی بهش اعتماد داری؟ اینو ببین"
دستانم سمت دانلود کردن عکسها رفت. التماس میکردم افکارم اشتباه برداشت کرده باشند که با، باز شدن عکسها، امیدم ناامید شد.
قوت از زانوهایم رفت. دست به مبل گرفتم تا سقوط نکنم. بیتا روی زانوهای رادین نشسته و دستش را دور گردنش حلقه کرده بود. صورتش نزدیک رادین بود و لبخند روی لبهای رادین. حسابی لذت میبرد.
دست روی دهانم گذاشتم. محدویات معدهام به جوش آمده بود. حالم خیلی خراب بود. نفس عمیق کشیدم.
نه این درست نیست! من و رادین بهم قول دادیم! اعتماد کردیم...
روی مبل سقوط کردم و عکس بعدی را زدم. بیتا مشغول پاک کردن خامهٔ گوشهٔ لب رادین بود. میگرنم فعال شده بود. بعدجور درد میکرد و تیر میکشید.
دست روی پیشانی دردناکم گذاشتم. اشک به چشمانم هجوم آورده بود. قطرهای اشک از مژههایم آویزان شد و تا زیر چانهام کش آمد. چکید و روی صورت خندان رادین در عکس افتاد.
گوشیام لرزید. شمارهٔ ناشناس روی صفحهام افتاد. دستانم مردد بود. قلبم یک خط در میان میزد. با سرفهای صدایم را صاف کردم. آیکون را کشیدم.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌