✅ مشغول کار بودم که سر وکله اش پیدا شد. سرش رو کج کرد و گفت:
علی داداشی! تو لااقل اجازه بده که من برم جبهه، همه دوستام دارن می رن.
قاسم قبل از اینکه بیاید پیش من، سراغ همه رفته بود و ناامیدش کرده بودند.
این را که گفت، فکری به ذهنم خطورکرد،گفتم:
من حرفی ندارم برو...
زودی رفت.
بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره واحد اعزام را گرفتم و به دوستی که مسئول آن قسمت بود گفتم:
اخویِ ما داره می یاد سراغ شما که اجازه بدی بره جبهه، شناسنامهش رو بخواه و چون به سن قانونی نرسیده،بهانه ای بگیر و نگذار بره جبهه.
بعد مشغول برنامه ریزی برای برنامه فردا که تشییع ۱۶شهید بود شدیم.
روز بعد ساعت ۸ صبح مادر زنگ زد و گفت:
قاسم دیشب نیامده.
گفتم: حتماً با بچهها رفته بسیج.
ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی راقطع کردم ومشغول کارها شدم.
🕊وسط مراسم تشییع شهدا بودیم که مسئول اعزام بسیج را دیدم.
زد پشت من و گفت:
حالا ما را می گذاری سرکار؟
گفتم: چطور؟
گفت: اخوی شناسنامهش را آورد اما سنش که مشکلی نداشت.
گفتم: خب؟!
گفت: خب که خب! ما هم مُهر زدیم و رفت.
گفتم: کجا؟
گفت: احتمالاً
#خرمشهر !
به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم نشد که نشد.
چند روز بعد ساعت ۹ صبح طبق معمول زنگ زدم به تعاون تا اسامی شهدایی را که آورده بودند، بپرسم، تا برای تشییع برنامهریزی کنیم.
مسئول تعاون گوشی را برداشت و بعد از حال و احوال پرسی، گفتم:
اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم.
گفت:
عه...عه...😳
اسم اخویت (برادرت) هم که توی لیست است...😳😔❗️
🎤 راوی :حسن شکیب زاده ، برادر شهید
🌷 قاسم شکیب زاده🌷
روحش شاد
#سوم_خرداد
🆔
@afzayeshetelaat