1⃣ قسمت دوم داستان شب بود و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. اتاق گرم و تاریک بود و تنها شعاع نازکی از نور مهتاب از لای درز ترک خورده ی در چوبی حجره به درون می تابید . میرزا جواد در رخت خواب غلتی زد و تاق باز دراز کشید و به سقف زرد شده و نم کشیده ی حجره خیره شد . آن شب لحظه ها برایش چه قدر سنگین بود. خواب، خیال ربودن چشم هایش را نداشت در دیوار سقف و هر چیزی که در حجره بود با او حرف میزد رو به هر طرف می چرخاند مشتی از افکار به مغزش هجوم می برد و آرامش شیرین شبانه اش را می دزدید؛ شاید حالا چون بعد از دو هفته ماندن در کربلا شب اولی بود که به نجف باز می گشت، حجم ثانیه ها این قدر برایش سنگین می نمود . اما نه... مدت ها بود که اندیشه ای ژرف و غریب ذهنش را به خود مشغول و خواب و آسایش را از او ربوده بود. بعد از ترک قهوه خانه ، حتی لحظه ای یاد آخوند همدانی رهایش نمی کرد. در تمام مدت بودنش در کربلا کردار و گفتار ملاحسین قلی همدانی را خوب زیر نظر گرفته بود نه این که تازه او را دیده و شناخته باشد، سالها شاگردی اش کرده بود . از وقتی جوانی نورس بود، به نجف آمده و به شاگردی آخوند و آیت الله العظما حاج محدث نوری و آیت الله العظما آخوند ملا محمد کاظم خراسانی و آیت الله حاج رضا همدانی نشسته بود. درس فقه حاج آقا رضا همدانی را از بر داشت . درس اصول را که آخوند خراسانی با شیوه ای نوین و مبتکرانه سهل و ساده اش کرده بود، خوب می دانست. درس های محدث نوری را هم حسابی بلد بود اما عرفان را ... به پهلو خوابید و آهی از دل کشید و به تارعنکبوتی که گوشه ی سقف حجره تنیده شده و زیر پرتوی ضعیف نور ماه می درخشید چشم دوخت با خود گفت: «خوش به حال عنكبوت. از پس کار خودش خوب بر می آید. افسوس که من بعد از این همه سال فقط یک تومار دستورالعمل و قانون از بر کرده ام! آیا به راستی تمام حکمت و عرفان و .