🛢گالن نفت
📖مسئول تعاون را دیدم و گفتم: «به رزمندهها سهمیه نفت میدن؟» گفت: «مقداری گازوئیل داریم که قراره به رزمندگانی که توی جبهه هستند، تعلق بگیره. بیش از سه گالُن هم نمیدیم.» برگه حواله ۶۰ لیتری را به دستم داد و گفت: «زودتر برو بگیرش تا دیر نشده» ... بیش از ۲۰۰ نفر پیر و جوان و مرد و زن، یک صف بلند درست کرده بودند و گازوئیل میخواستند. اغلبشان آواره بودند و از مشکلاتشان ابراز ناراحتی میکردند. صدای مسئول شعبه بلند بود: «اینجا نفت نداریم. گازوئیله. در ضمن، اینا سهمیه رزمندگانه» ... سهمیهام را گرفتم. زنی گریهکنان به طرفم آمد و با گریه و التماس گفت: «آوارهام. بچههام از سرما دارند میمیرند. کمی از این گازوئیل بهم میدی؟» خیلی متأثر شدم و گفتم: «اشکالی نداره. اون گالُن خالی رو بده.» یکی از گالُنهایم را برایش خالی کردم ... چیزی نگذشت که همه گازوئیلها را با چند نفر تقسیم کردم. یک قطره هم برای خودمان باقی نماند. به خانه برگشتم. هوا خیلی سرد بود و نمیدانستم در این اوضاع چه باید بکنم؟! مدت مرخصیام رو به پایان بود. بعد از ظهر که شد، خداحافظی کردم و عازم جبهه شدم.
👈ادامه این خاطره در کتاب
#دوشکاچی
🎙خاطرات
#علی_حسن_احمدی
📒انتشارات
#سوره_مهر
📍
#دفاع_مقدس #کرمانشاه #ایثار
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷
@dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯