به جز گلی که از آغاز بوده چونان برف به رنگ‌های جهان داده بود پایان برف . نشسته بود تهِ ابر، روی قله‌ی کوه سپس دوید و به جنگل رسید و میدان برف . سری به شهر زد و حالِ خلق را پرسید صدا بلند شد از هرکسی که: ای جان برف . و کودکان همه مشغولِ برف‌بازیِ خویش و داشت خاطره می‌ساخت بهرِ آنان، برف . زمین، بچرخ و به رقص آ که خوب می‌دانی برای خاکِ تو واجب‌تر است از نان، برف . اگرچه روی سرِ پیرمرد هم بارید به پاسِ موی سفیدش نشد نمایان برف . ولی به رنگِ کفن، یاد آورِ مرگ است برای دیده‌ی نومیدِ اهلِ زندان، برف نشُسته هیچ‌کجا داغِ ننگ را باران و هیچ لکه‌ی خون را نکرده پنهان، برف . احمد شهریار