🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداحافظی کردم و به سمت ستاد راه افتادم . فرصت نمی شد به لباسم را عوض کردم و دستی به موهای پریشانم کشیدم . تقریباً نیم‌ساعت بعد به خانه ی ضحا رسیدم. خانه ی آنها در یک برج مسکونی بود که باید ابتدا از نگهبانی رد می‌شدم، مثل اینکه مرا شناخت و موقع رفتنم به سمت آسانسور چیزی نگفت. پشت در خانه که رسیدم نفس عمیقی گرفتم با انگشتهایم موهایم را مرتب کردم. زنگ در را زدم و منتظر ماندم ضحا در را برایم باز کرد . با دیدنش تمام خستگی ام ریخت . نگاهش کل صورتم چرخید و بعدروی زخم پیشانی ام نشست . سلام کردم خودش را کنار کشید وارد شدم و به جمع پیوستم بعد از سلام و احوالپرسی بخاطر تاخیرم عذرخواهی کردم. نگاه پدر ضحا همچنان ناراضی و ناراحت بود این را میشد از اخم هایی که به طرفم نشانه می رفت فهمید. حاج صادق رشته ی صحبت را در دست گرفت و گفت _ خونه ی هادی کامله ، فقط چند تا ریزه کاریه که باید انجام بشه. وسایل و کالاهای اساسی رو هم انشاءالله یکی دو روزه می بریم خونه بعدش هم قرار شد که شنبه کارهای آزمایش را انجام دهیم و انشاءالله برای عید غدیر هم جشن باشد. نفس آسوده ای کشیدم ، گویی کوهی را بعد از مسافت طولانی به دوش کشیدن حالا بر زمین گذاشته بودم. شانه ام احساس سبکی کرد. هرچند باید بار سنگین معامله ای که با خدا کرده بودم را دوباره به دوش می گرفتم تا ضحای سرحال و شادِ سابق برگردد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻