🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۶
باید راهی برای نزدیک شدن به آنها و شنود مکالمه شان پیدا می کردیم. همراه با مهدی به لابی هتل رفتیم. با چشم دنبال زاهدی و عمرانی گشتم.
پشت میز کنار ستون نشسته بودند ، با سر به مهدی اشاره کردم تا به سمتشان برود. رفت و بعد از حدود ده دقیقه در حالیکه لبخند به لب داشت به سمتم آمد.
_ چیشد مهدی؟
دستش را روی کمرم گذاشت و تقریباً با هول مرا به سمت دیگر لابی برد.
_ چی شده؟ چرا آوردیم اینجا بهشون دید نداریم که
گوشی نوکیای معمولی را نشانم داد و گفت
_ بفرمایید آقا ، اینم چیزی که نیاز داشتیم
_ این چیه؟
خندید و گفت
_ ما بهش میگیم گوشی ، شما رو نمی دونم، حالا حدس بزنید چیکار کردم، ده تا حدس می تونید بگید
خودم را روی میز خم کردم تا به مهدی نزدیک تر شوم، با صدای پایین غریدم
_ مقصر منم که گذاشتم با هادی بگردی و حالا مثل اون وسط ماموریت بری روی اعصابم، سریع بگو چکار کردی صبوری؟
لبخند از صورت مهدی پر کشید، می دانست وقتی به فامیلی صدایش زدم و جدی شدم دیگر همکار و رفیق نمی شناسم. کمی روی صندلی جابجا شد و صدایش را صاف کرد
_ رفتم کنارشون و به زبان انگلیسی باهاشون حرف زدم، گفتم با یه طرف ایرانی قرار داشتیم هنوز نیومده و تو هم عصبانی هستی، گفتم که هتل محل اقامت ما اینجا نیست
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍
#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻