🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۸۰
خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم.
کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیمروزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
ضحا
مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت:
_ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟
قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت:
_ معلومه که بله.. بفرمایید
ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم.
بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود.
بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم. پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍
#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻