"
از چشمها پنهان شو تا دیده شوی"
🔹️"
دانه" کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانهی کوچک بود.
🔹️
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه؟! گاهی سوارِ باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت، گاهی خودش را روی زمینهی روشن برگها میانداخت، و گاهی هم فریاد میزد و میگفت:
" '
من' هستم! من اینجا هستم، تماشایم کنید."
🔹️
دانه هزار جلوهگری میکرد، اما هیچکس به او توجهی نمیکرد، جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقهی زمستان به او نگاه میکردند.
🔹️
دانه خسته بود از این زندگی! از این همه گمبودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به "
خدا" کرد و گفت:
"نه! این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر مرا میآفریدی."
🔹️"
خدا" گفت: "
اما عزیزِ کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچوقت به خودت فرصتِ بزرگشدن ندادهای. '
رشد' ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای!
یادت باشد تا وقتی میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی."
🔹️دانهی کوچک، معنی حرفهای
خدا را خوب نفهمید؛ اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
🔹️
سالها بعد دانهی کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
#داستانک
#رشد
#پذیرش_مسئولیت_زندگی
💜
کتابدانه نجفآباد💜