🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۳۶
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
مـــدافـــعـــان حـــرم ۲
🌷 روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامی، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربيها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.
🌷 جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
ميبيني، پسفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچهها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
🌷 خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
🌷 چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم.
🌷 من آر پي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا همگي با هم شهيد ميشويم.
🌷 نيمههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او
ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
🌷 من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودي شهيد ميشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
🌷 دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه
پرواز ميكند.
🌷 هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي.
🌷 بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش.
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه ميكنند.
🌷 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتند پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
🌷 يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!
🌷 روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟!
🌷 او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.
براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
🌷 اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلاً ديده بودم.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد.
🌷 بچههاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد.
✔️
ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعهٔ_آخرت
#برزخ
📺
ندای مُنْتَظَر
@montazar_59