عاکف سلیمانی
#قسمت_شصت_و_هفت در یکی از روزها، در دفترم مشغول بررسی پرونده‌های در دست اقدام بودم و بعد از اون مشغ
برگشتم دفترم، به بچه‌ها گفتم «ا.ت» رو 24 ساعته زیر نظر بگیرن و هر جا میره عین یک سایه دنبالش باشند و تمام خطوط ارتباطیش کنترل کنند! یک هفته‌ای گذشت و عاصف و دختره چندبار هم و دیدند، وَ دختره همه‌ش از پرونده‌هایی که داخل ماشین عاصف بود فیلم و عکس تهیه میکرد! یه روز همینطور که نشسته بودم و داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر بود که برای فلان پرونده و فلان اتفاقات چیکار کنم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم، بچه‌ها خبر دادند «ا.ت» از محل کارش زده بیرون. نیم ساعت بعد خبر دادند وارد یک شرکت خدمات هواپیمایی شده... ظاهرا داشت بلیط تهیه میکرد. اما نمیدونستیم برای چه کسی! خودش یا دیگران؟! در همون لحظات یک فکس کاملا محرمانه برام اومد. متن فکس درمورد یعنی آناهیتا نعمت زاده بود که میخواست از کشور خارج بشه! فکس از طرف یکی از عوامل ما در سیستم هوایی کشور بود! وقتی متن و خوندم بلافاصله بلند شدم رفتم دفتر حاج آقا سیف! وارد اتاق سیف که شدم حاج آقا گفت: _چیشده جوان! چرا مضطربی؟ +آقا دختره داره از کشور خارج میشه؟ آخه الان وقتش نیست. _خب مگه ما میتونیم براش وقت تعیین کنیم؟ بعدشم مگه قرار من و تو این نبود که این زن از کشور خارج بشه؟! +درسته ما تعیین کننده زمان خروج نیستیم، ولی ما هنوز به سرنخ‌های مهمتری باید برسیم! _بگذاریم بره بهتره! چون دست برتر با ماست! بعدشم ما که نمیتونیم جلوش و بگیریم. چون اگر کوچیکترین مانعی ایجاد بشه شک میکنه و همه چیز دود میشه میره هوا. +آخه آقا داره میره لبنان! یحتمل بعدشم میره سمت سرزمین‌های اشغالی و اونجاهم با..... حرفم و قطع کرد گفت: _عاکف خان! بزار بره! از امروز کارهای مهمتری داری! بعدشم، برای ما ثابت شده که این زن پرستوی موساد هست. +آخه آقا ما شبانه روزی روی این پرونده... بازم کلامم و قطع کرد گفت: _یادته بهت گفتم روی پرونده‌ای که مشابه همین پرونده هست داریم کار میکنیم و خواستی بدونی چی به چیه اما بهت گفتم فعلا خودت و درگیر نکن و تمرکزت و بزار روی اتفاقاتی که برای عاصف افتاده؟ +بله درسته آقا! _حالا وقتشه عاکف! پس بگذارید اون دختره با اطلاعاتی که از مسائل امنیتی و اتمی و برخی نقاط سری کشور داره، از ایران خارج بشه! تو که درجریانی! میدونی قراره چیکار کنیم! وَ میدونی که این نقاط کجا هستن! بقیه نمیدونن! پس بگذار پرونده همین روال و طی کنه و اون طرحی که پیشنهاد دادی و منم قبول کردم و مقامات بالاتر هم تایید کردند، الان اتفاق بیفته. من میفهمم چی میگی تو! حرفت اینه زوده برای رفتن، منم موافقم، اما بگذارید بره. مونده بودم چی بگم. دستور مافوق بود. باید میگفتم «چشم.» حاجی گفت: _برگرد دفترت، منتظر خبر من باش! ضمنا، مقدمات سفر بدون دردسر پرستوی موساد و فراهم کن! +چشم حاج آقا! اطاعت دستور میشه. _با بچه‌های برون مرزی و حزب الله و حبیب الله زارع معاونت عملیات در غرب آسیا هم هماهنگ باش! گزینه هایی رو که از قبل آماده کردیم، براشون چراغ قرمز بزن تا وارد صحنه بشن. با برادرانمون در واحد اطلاعات و عملیات حزب الله لبنان حتما به طور جدی و دقیق هماهنگ باش تا به محض ورود سوژه به خاک لبنان، روی کِیس ما سوار بشن و زیر چتر خودشون بگیرند کِیس ما‌رو ! +چشم. _برو باباجان. برو خدا به همرات! برگشتم دفترم. یه جلسه فوق العاده با معاونت عملیات در غرب آسیا تشکیل دادم و همه چیز و بررسی کردیم! قرار شد سه تن از عوامل ما در کشور هدف و آماده کنند برای این ماموریت فوق سری.