چنان گُلی که زِ جورِ خزان آگاه ؛ ولی شاد است
خوشا دلی ، که زِ دام جهانِ بی وفا ، آزاد است
به نان وُ آب وُ هوا ، اگر چه بسته جانِ بشر
فراتر است روح ، از تنی که شمعِ در باد است
به چی وُ به کی ؟ بسته دل ، آنکسی که می تازد
به تب ، بسته جان وُ به غمی بسته دل ، چه می نازد
چه خوب گفته خدایَش : ناسپاس وُ طُغیانگر !!
زرنگ جانوری که رویِ قله ی بُرد هایَش ، می بازد
کجا وُ کِی ؟! دست می نهیم به دست وُ دل ، بر ، دل
که هر چه آمد وُ رفت کاروانِ تاریخ ، بشر نشسته بَر گِل
جَهنده ی در شهوت ؛ درنده ی در جنگ وُ خفته ای در جهل
زِ دستِ بیرونِ گورِ اسکندر بپرس ؟ چه بوده اَش حاصل
به کُنجِ خلوتِ خویش ، بنشین وُ به حدِ خود ، بکوش
به روز ، ساقیِ مِهر باش وُ به شب ، جامِ زَهر ، نووش
که سهمِ دلِ ما ، زین خیمه گاه وُ خیمه شب بازی !!
سکوت هست وُ سکوت ، تا که نیست ، داد را ، گوش
که ما لُعبتکانیم و فلک لُعبت باز ، خوش سُرود : خیام
که نیستی است ، کارِ جهان وُ بیدادگرست چرخِشِ اَیّام
بساز که ساختن کارِ ذات نیک وُ ذاتِ بد ویرانی است
نه خلق را به کام بِرساند وُ نه خود ، رَسَد ، به کام
.
.
شعر و عکس
#رشید_خموشی 📝📸
طبیعت 🌱
دروازه ی کویر زیبای مرکزی ایران 😍
#آران_و_بیدگل 🏜️