#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
با دیدن دختر که با قیافه ای مضطرب پشت در ایستاده بود عقب رفتم....
چهره ام بی اختبار در هم رفت....
پوزخندی روی لـ ـبم نشست و بی اعتنا به مشت و لگدهایی که به در می زد به سمت آشپزخانه رفتم.....
بوی سوختگی بدی به مشامم خورد که باعث شد با شتاب به سمت آشپزخانه بدوم....
عصبی زیر غذا را خاموش کردم ....
پوفی کردم و تکیه ام را به گاز دادم.....
صدای لگدهای محکمی که به در می خورد و فریادهای بلند دختر اعصابم را بیشتر بهم می ریخت....
اخمی روی صورتم نشست.....
چقدر این دختر سمج بود یعنی خودش واقعا خسته نشده بود از این همه در زدن؟
نگاه سیب زمینی های سوخته کردم...
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم....
دفتر تلفن را به امید پیدا کردن شماره رستوران باز کردم....
اسم رستوران هایی که اشتراک داشتیم پیدا کردم....
زیاد اهل غذاهای فست فودی نبودم بنابراین برای خودم سفارش جوجه دادم و منتظر نشستم....
سکوت خانه بیشتر از هرچیزی کلافه ام می کرد.....
خوبی اون خراب شده به این بود که حداقل تنها نبودم ام
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd