| شماره 13 🔸 دختر پنج ساله ای بودم که با دختر خاله ام بازی می کردم. ناگهان هیولای وحشتناکی را با سری بزرگ و چشم های درشت و دندان های گراز و شنلی سیاه و چکمه های مشکی در وسط حیاط دیدیم که با صداهای عجیب می خواست ما را بخورد. ما جیغ کشیدیم و به دالان(راهرو) تاریکی فرار کردیم. من از ترس آن قدر به دیوار چنگ زده بودم که انگشتانم زخم شده بود. از ترس بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به قرار مسموع مرا نزد دکتر برده و از مرگ نجات داده بودند. 🔹 این عمل غیر انسانی چنان در من اثر گذاشت که تا مدت ها در گوشه و کنار مخفی می شدم و اندک صدایی مرا به وحشت و اضطراب می انداخت و جیغ می زدم. اکنون که بزرگ شده ام، مبتلا به ضعف اعصاب و سوزش قلب شده ام. همیشه غمناکم و احساس بیهودگی میکنم. به کار و زندگی بی علاقه ام. حال معاشرت و رفت و آمد ندارم. اضطراب و دلهره دارم. 🔸 بعداً فهمیدم که دختر عمهِ دختر خاله ام با گذاشتن یک دیگ بزرگی بر سرش، خودش را به صورت لولو خور خوره در آورده بود تا ما را بترساند و مسئول بیماری و ضعف اعصاب من است. 📜منبع: کتاب تربیت؛ آیت الله ابراهیم امینی 🌐Website: alaba.ir 🆔Channel: @alaba_ir