دو تا از سران و پهلوانان در هنگام شکار دخترکی جوان را می یابند که از ترکان است. بر سر تصاحب آن به کنیزی، اختلافی رخ می دهد. برای حل اختلاف و داوری به پیش کیکاووس می‌روند. در نهایت این دخترک جوان همسر کیکاووس می‌شود! (گوشت لخم را می‌بری پیش شیر؟! خو شیر یه لقمه چپش می‌کنه و تو هم حسرت و نگاه😄) فرزند این دو می‌شود سیاوخش. سیاوخش را به رستم می‌سپارند که دایه‌اش باشد و از رستم، هنرهای رزمی یاد بگیرد: ۷۶/ به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی‌گردِ پسندیده را ¶ تهمتن ببردش به زاولسِتان نِشستنگهش ساخت در گلسِتان ¶ سُواری و تیر و کمان و کمند، عِنان و رِکیب و چه و چون و چند سیاوخش وقتی هشت ساله میشه کیکاووس حکم فرمانداری کَوَرْسْتان را به او می‌دهد. کَوَرْسْتان همان ماوراءالنهر است.🛎️ پ.ن: در حال نوشتن این مطلب بودم که ناگهان لیوان چای بر روی کتاب ریخت! یاد ندارم که کتابی را بدین گونه بی‌حرمت کرده باشم چه در دوران مدرسه و دانشگاه چه در دوران کاری! این هم فضای روزگار و شاهنامه فردوسی و آهی که از جان بر آمد😑🙄