▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هشتم_ جذب ملکه درست رو به روی من نشست. به محض اینکه سرم را بلند کردم، سلام داد. جواب سلامش را دادم و دوباره مشغول خواندن دعا شدم. احساس کردم، توجه چند لحظه ای من به آن پیرزن در بدو ورودش به شبستان او را به سمت من کشاند. اینطور وقتها قانون جذب درست کار میکند، اما اگر به ویترین طلا فروشی صد ساعت هم توجه میکردم قانون جذب عمل نمیکرد! به نظرم قانونی بالاتر از قانون جذب دخیل بود؛ قانون مُدَبِّرات ! مدتی گذشت، ملکه دائم جا به جا میشد و از اینکه تکیه گاه نداشت، معذّب بود. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم؛ چراکه سنی از او گذشته بود، میهمان خدا بود، و حالا همسایه ی من هم شده بود. دل کندن از ستون و پشت کردن به قبله برایم سخت بود. بی اختیار به یاد پیامبر اکرم افتادم که به خاطر بتهای داخل کعبه، رو سوی بیت المقدس کرد. من نیز باید از بت خویش میگذشتم، از جایم بلند شدم و جایم را به ملکه دادم تا به ستون تکیه دهد و خودم رو به روی ملکه نشستم. ملکه از من تشکر کرد و من در جوابش فقط خواهش میکنم گفتم. فکر کردم که اگر حتی یک کلمه اضافه تر بگویم، باید عین این سه روز را با ملکه حرف بزنم. برای حرف زدن و حرف شنیدن نیامده بودم. اصلاً برای دیدن و دیده شدن هم نیامده بودم، اگر ملکه ناراحت نمیشد پشت به او و رو به قبله مینشستم اما مطمئن بودم که دلگیر میشود! در درونم غوغایی بود. بی صبرانه منتظر شنیدن أذان مغرب بودم تا به فضای معنوی اعتکاف وارد شوم. وضو داشتم اما باید تجدید وضو میکردم. وسایلم را به ملکه سپردم و به طرف حیاط مصلی رفتم. ادامه دارد... @alborzmahdaviat