▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شانزدهم_ وقتی به شبستان برگشتم، عده ی بیشتری برای نماز شب و سحری خوردن بیدار شده بودند و لامپهای بیشتری هم روشن شده بود تا کم کم همه بیدار شوند. از گوشه و کنار، صدای مناجات شنیده میشد. عده ای رادیو هم آورده بودند. از میان جمعیتِ نشسته و خوابیده، به سختی خود را به کنار ستون خودم رساندم. ملکه هنوز خواب بود. در کنار او جایی به اندازه نشستن یک نفر بود، همانجا به نماز ایستادم و دو رکعت نماز شب به جا آوردم و به همین ترتیب چهار نماز دو رکعتی خواندم. چیزی به أذان نمانده بود، باید سحری میخوردم اما چیزی برای خوردن نداشتم. شب قبلش تمام آذوقه ای را که فکر میکردم برای سه روز بس باشد، ملکه نوش جان کرده بود. با ناامیدی سفره ام را باز کردم و به داخل آن نگاه کردم، چند تکه نان ته سفره باقی مانده بود. با این چند تکه نان، بعید بود بتوانم تمام طول روز را دوام بیاورم اما از هیچی بهتر بود. آرام آرام آنها را خوردم. در ته ساک دستی ام دستمال کاغذی داشتم. دستم را داخل ساک کردم تا دستمالی بردارم که متوجه چیزی شدم؛ یک بسته ی کوچک بادام، کشمش، پسته و گردو. باورم نمیشد بیشتر شبیه معجزه بود؛ مثل اینکه در میان راه مانده باشی و یارای بلند شدن نداشته باشی، ناگهان دستی بیاید و بلندت کند. هرچه فکر کردم یادم نیامد چه زمانی این بسته را داخل ساک گذاشته ام که یکمرتبه یادم افتاد لحظه ی آخر، وقتی داشتم از داخل اتاق بیرون می آمدم، مادرم ساک دستی ام را گرفت و آنرا تا دم در برایم آورد. کار، کار خودش بود. قبلاً هم سابقه ی این کارها را داشت. با سرعت آنها را خوردم و مقداری هم برای صبحانه ی ملکه نگه داشتم. قصد نداشتم او را برای سحری بیدار کنم، او پیرتر از آن بود که روزه بگیرد و ضعیفتر از آن، که گرسنگی را تحمل کند. از دختر جوانی که کِتری به دست چای پخش میکرد، یک لیوان چای گرفتم و نوشیدم. زمانی تا أذان صبح باقی نمانده بود. دو رکعت نماز شفع را به جا آوردم و یک رکعت نماز وتر را شروع کردم. در قنوت نماز وتر باید چهل مؤمن را دعا میکردم اول از همه، امام زمان را دعا کردم و برای تعجیل در ظهور حضرت حجّت به خدا التماس کردم، بعد مادر و پدرم را و بی اختیار برای ملکه دعا کردم. برای صبحانه ی ملکه چیزی نداشتم، پول زیادی هم به همراه نداشتم و از همه سختتر و نگران کننده تر اینکه هنوز سه روز دیگر در پیش داشتیم. از خدا خواستم فرجی کند و دیگر یادم رفت بقیه مؤمنین را دعا کنم، به رکوع رفتم و وقتی از رکوع بلند شدم، صدای الله اکبر مؤذن در فضای مصلی پیچید. نماز را تمام کردم در حالیکه باور داشتم خداوند رزّاق است. ادامه دارد... @alborzmahdaviat