▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار (روز سیزدهم رجب) قسمت هفدهم_ قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود! نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود! بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند. آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت. کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو". چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم! دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار! دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود. ادامه دارد.... @alborzmahdaviat