▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و دوم_ وقتی کنار ملکه نشستم، دستهایم را گرفت و گفت: از اینجا دور نشو. دستهایش را نوازش کردم و با کنجکاوی گفتم: داشتی از گذشته ات میگفتی، لطفاً باز هم بگو! ملکه گفت: دیگر روزی نبود که خواستگار نیاد؛ از همسایه تا فامیل، از روستای خودمان تا روستاهای مجاور. مادرم به ازدواج من مشتاق بود و پدرم مخالفت میکرد. پدرم را خیلی به ندرت میدیدم؛ از صبح خیلی زود تا آخر شب کار میکرد و گاهی برای چند روز خانه نمیآمد. میگفت آن روزها پدرش حدوداً 30 سال داشت اما به 50 ساله ها میماند؛ از بس در مزارع دیگران کار کرده بود، دستهایش زُمخت و زِبر شده بود و از بس بارهای سنگین بلند کرده بود، قامتش خمیده شده بود. کارکردنهای طولانی در آفتاب سوزان تابستان و سرمای کُشنده زمستان پوست صورتش را سوزانده بود، با این حال آنها همیشه گرسنه بودند و لباسهای مُندرس و کهنه ی دیگران را میپوشیدند. ملکه گفت: پدر از شرمندگی ما عمداً زود میرفت و دیر می آمد تا با بچه ها رو به رو نشود. خواسته های ما را به عید سال بعد موکول میکرد و عید سال بعد هم دوباره حواله به عید سال دیگر میداد. روز موعود پدر ملکه، مثل صعود من، دست نیافتنی شده بود! او لبخند تلخی زد و گفت: پدرم را خیلی دوست داشتم، همیشه در حسرت آغوش او بودم. دلم میخواست یک روز بیاید که پدر خانه بماند و من فقط در آغوش او بنشینم و او موهای مرا نوازش کند. شیرینی نوازش های کودکی ام را به خاطر داشتم که چقدر دستهای پدرم مهربان بود. ملکه گفت: باوجودیکه من دختر بزرگ پدرم بودم، اما او مایل به ازدواج من نبود و میگفت دخترم برای ازدواج کوچک است، گرچه درشت شده است. ملکه جوری از پدرش حرف میزد که گویی داغی هزار ساله بر دل دارد و این داغ، سرد نشده و نخواهد شد. به ملکه گفتم بالاخره چه شد با چه کسی ازدواج کردید؟ گفت: با کسی که شبیه پدرم بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat