▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و ششم_ در باغ برای سامره مراسمی ترتیب داده شده بود و بدون اینکه زنان و فرزندان خان حضور داشته باشند جشن مختصری بر پا شده بود. کنیزان و غلامان خان برایش سنگ تمام گذاشته و بساط عیش و نوش او را جور کرده بودند. صدای تار و چنگ مطربان فضای باغ را خیال انگیز کرده و سبدهای بزرگ میوه و شیرینی بر روی میزهای بزرگ، جلوه ی خاصی به باغ بخشیده بود. کنیزان خان سامره را به حمام برده و با عطر و گلاب شسته و در اتاق گوشه ی باغ موهای بلند او را به گل و شکوفه آراسته کرده و لباس حریر سفید بر او پوشانده بودند، بر چهره اش آب و رنگی زده و جواهراتی را که به دستور خان خریداری شده بود بر او آویخته بودند. در تمام این مدت بساط شادی و سرور در باغ بر پا بود و کنیز زادگان خان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. تخت بزرگی در وسط باغ برای خان مهیا شده و خان به انتظار نوعروس سیزده ساله ی خویش نشسته بود. خانواده ی سامره در گوشه ای از باغ توسط خدمتکاران پذیرایی شده و عاقد هم تمام مدت در کنار پدر سامره نشسته بود. ملکه گویی هنوز در اتاق رویایی گوشه ی باغ، زیر دست آرایشگر نشسته بود و میل برخاستن نداشت. چقدر فاصله افتاده بود بین سامره بودن و برخاستن، و ملکه شدن و برنخاستن! ملکه با ناباوری دستهایش را بلند کرد و گفت: دستهایم را پر از النگوهای طلا کردند و زنجیر ضخیم طلا بر گردنم انداختند و گوشواره های طلا بر گوشهایم آویختند. برق طلا چشمانم را گرفته و پیچ و تاب النگوها سرگرمم کرده بود‌؛ آنقدر که ندانستم که چه بندهای اسارتی بر دستانم زدند و چه طوق بردگی بر گردنم انداختند و چه حلقه های حقارتی بر گوشهایم آویختند! گویی سنگینی طلاها، سامره را روی همان پله ی اول متوقف کرده بود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat