▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و هشتم_ ساعت از پنج عصر گذشته بود و همه ی معتکفین در حال استراحت بودند. عده ای خوابیده بودند و عده ای هم با یکدیگر حرف میزدند. بساط درد دل بر پا بود؛ فروشندگان مشتاق، و خریداران مشتاقتر. هر کسی که درد دلی برای گفتن داشت، گوشی هم برای شنیدن پیدا میکرد، بازاری بود که از رونق نمی افتاد. من و ملکه مدت زیادی بود در جای خود نشسته بودیم و انگار ما را به زمین چسبانده بودند. به ملکه پیشنهاد کردم با هم به وضوخانه برویم و آبی به صورت خود بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم. ملکه را به سختی راضی کردم که همراهی ام کند؛ پای رفتن نداشت، خیلی دیر فهمیده بود که این پاها نه برای هر رفتنی است! در راه از روزهای بودن در خانه باغ تعریف کرد؛ از سالهایی که در آنجا بود و اجازه ی خروج نداشت! خان نسبت به سامره سختگیری میکرد. دست و پایش برای او میلرزید و دلش به او بدبین بود. همه چیز در آن خانه باغ برای سامره مهیا بود و نیازی به خارج شدن از باغ نداشت. روزها با دختر بچه های خدمتکاران بازی میکرد و شبها به دستور خان در کنار یکی از کنیزان خیاطی یاد میگرفت. خدمتکاران زیادی در باغ ساکن بودند که اتاقهای آنها در اطراف باغ پراکنده بود. خانه ی سامره که درست در وسط باغ قرار داشت، به خانه باغ معروف بود؛ از سطح زمین بلندتر بود و چند پله میخورد. سه اتاق بزرگ و یک پستوی کوچک داشت. اتاقک کوچکی هم در پائین پله ها بود که تنور و اجاقی در آن قرار داشت و سامره، پخت و پزهایش را در آنجا انجام میداد، با کمک کنیزش غذا میپخت و نان درست میکرد. در پشت خانه باغ اتاقکی بود که حمام و دستشویی داشت و چند لگن و تشت و آفتابه ی مسی درونش قرار داشت و ویژه ی سامره بود. هر وقت که سامره میخواست استحمام کند کنیزش آب را برایش گرم میکرد و او را می شست. دور تا دور خانه باغ درختان بلند قرار داشتند که شاخه هایشان به اطراف کشیده شده بود و روی خانه باغ سایه میانداخت. ادامه دارد... @alborzmahdaviat