▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت چهل و سوم_ ملکه از شماتت های خودی و غریبه گفت. از روستا به سامره خبر رسیده بود که مردم، کم و بیش زبان به سرزنش پدرش باز کرده اند که دخترت عقدی خان نیست و صیغه ای است و هزار نیش و کنایه ی دیگر! سامره جرأت اعتراض به خان را نداشت، چرا که خان از ناحیه همسر اولش تحت فشار بود و تحمل فشار دیگری را نداشت. او یکی دوباری از خان به طعنه شنیده بود که اگر از این وضعیت ناراحت هستی، سلیم را بگذار و برو به سلامت! ماههای آخر بارداری سامره بود که به او خبر رسید، پدرش در بستر بیماری است و او را رو به قبله کرده اند. مدتی بود که از صابر خان خبری نبود و سامره اجازه ی بیرون رفتن نداشت و خدمتکاران هم لحظه ای چشم از او برنمیداشتند. سامره بیتابی میکرد و راه چاره ای نمییافت. کنیز سامره به او کمک کرده بود که شبانه و بطور پنهانی به دیدن پدرش برود. او سلیم را نگه داشته بود و سامره را ملبّس به لباس خود با پسرش به بیرون از باغ فرستاده بود. گویی کنیز سامره، پله های رفته را برگشته بود تا سامره عقب نماند. بعدها که صابر خان از همدستی کنیز و پسرش، برای خروج سامره از باغ خبردار شده بود، گوشمالی حسابی به آن دو داده و آنها را از باغ بیرون کرده بود. ملکه میگفت: مدتها از آن دو خبر نداشتم و زمانیکه خبر شرایط بد زندگی آنها به من رسید، برای حمایت از آنها یک قطعه طلای خود را پنهانی و توسط مادرم برای کنیزم فرستادم. سالها بعد که او را دیدم، به من گفت که آن قطعه ی طلا زندگی اش را متحول کرد و از بدبختی نجاتش داد. سامره از باغ خارج شده بود و در حالیکه پسر کنیز را به همراه داشت به خانه پدرش رفته بود. وقتی سامره به خانه ی پدر رسیده بود با منظره ی دردناکی مواجه شده بود؛ پیکر نیمه جان پدر از یک سو و سفره ی خالی مادر از سوی دیگر. چشمان پدر خیره به سقف مانده بود و بچه ها گرسنه بودند. مادر مجبور شده بود در خانه ی دیگران کلفتی کند، اما کار او کفاف مخارج خانه را نمیداد. خان قبلاً هرزگاهی آذوقه ای به در خانه ی پدر سامره میفرستاد، اما بعد از بالا گرفتن اختلاف خان و پدرش بر سر موضوع عقد سامره، پدر سامره از پذیرش آذوقه خودداری کرده و خان هم دیگر چیزی نفرستاده بود. سامره چند روزی نزد پدر مانده بود و خدمتکاران غیبت سامره را به اطلاع خان رسانده بودند. ادامه دارد... @alborzmahdaviat