▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و ششم_ بعد از نماز صبح دراز کشیدم و دو ساعتی عمیق خوابیدم! آنقدر عمیق که گویی هرگز در این دنیا نبوده ام. وقتی از خواب بیدار شدم، متحیّر به اطراف نگاه میکردم و حیران بودم که کجا هستم. چهره ی زیبا و نورانی ملکه همه چیز را به خاطرم برگرداند. ملکه در محراب عبادت نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت و من، به ناهار او فکر میکردم. هوا کمی گرم شده بود و گونه های ملکه گُل انداخته بود، تصمیم داشتم برای ناهار او نان بربری و ماست سفارش بدهم؛ ماست خنکی بود و آتشِ جگرهای سوخته را خاموش میکرد. نمیدانستم ملکه برای صبحانه چیزی خورده است یا نه. از او پرسیدم چیزی خورده اید؟ ملکه با مهربانی جواب داد: امروز روزه ام! متعجب شدم. پرسیدم شما که سحری چیزی نخوردید چگونه میخواهید روزه بگیرید؟ ملکه با لبخند گفت: یک عمر خورده ام، حالا یک روز نخورم، طوری نمیشود. او روزه بود! چقدر ملکه در صیام زیباتر شده بود. صوم و صلات برازنده او بود. ماه حیران، حالا خورشید مصلی شده بود، چهره اش میدرخشید. ملکه در محراب نشسته بود و زیر لب نجوا میکرد. من دراز کشیده بودم و بی اختیار به او نگاه میکردم. گویی کسی دست ملکه را گرفته بود و در گوشه ای از سرای معبود، رنگ سرخی به رخساره اش زده بود و او را آراسته و بی خبر به دیدار معبود آورده بود! انگار کسی ملکه را از میان آلاچیق های بندگی و عبودیت عبور داده و به دیدار معشوق آورده بود و معشوق، او را بر محراب عزت کنار خویش نشانده بود و ملکه روی در روی او جلوه گری مینمود! گویی از قبل محبوب، ملکه را دیده و پسندیده بود و کسی را در پی او فرستاده بود! چشمهای ملکه هنوز به زیبایی چشمهای سامره بود و به دست معبود خویش خیره، که کیسه ناتوانی اش را از متاع مغفرت و مرحمت خویش پر کند و او را با دست پر به خرابه دلتنگی اش برگرداند! ادامه دارد... @alborzmahdaviat