▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و هفتم_ ملکه دائم در محراب نماز میخواند و جز برای تجدید وضو بلند نمیشد. او مؤدب و موقّر در مقابل پروردگار خویش ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد؛ سر به زیر و خاضع، نه طلبکارانه بلکه بدهکارانه ایستاده بود! گویی پشت در باغ جنّت ایستاده بود تا همه ی رنجهایش را از تن و روحش باز کند و دو دستی تقدیم کند و سامره ی پاک و معصوم کودکی اش را پس بگیرد. در میان خم و راست شدن های خاضعانه و سجده های عابدانه اش، گویی درخواست های ملکه اجابت شده و سامره اش را به او برگردانده بودند! سامره در نماز مثل ماه تابان شده بود؛ زیبا و خواستنی تر از هر ملکه ای! چقدر با شکوه و رویایی بود. انگار کسی وعده وعیدهایی به او داده بود و او را سوار بر گاری سرنوشت کرده و به باغ جنت آورده بود و او تازه از اتاق گوشه ی جنّت بیرون می آمد؛ با لباسهای حریر بهشتی و زیورآلات زیبای ابدی. دستبندهای نیایش بر دستهای لرزان سامره جلوه گری میکرد و حلقه های سمعاً و طاعتا بر گوشهای او دلربا بود و طوق بندگی معبود بر گردنش برازنده شده بود. گویی پدر از دور نظاره گر سامره بود که لبخند رضایت او قلب سامره را تسکین میداد. سامره در محراب لبخند میزد و قطره های اشک، روبنده ای بر رخ او شکل داده بود که جز محبوب کسی حق کنار زدن آنرا نداشت. گویا به میمنت آمدن سامره، تمامی غمهای عالم را ذبح کرده بودند که رنگ غم و اندوه از چهره او رخت بسته بود! مِهر سامره بر دل محبوب نشسته بود و سرای محبت معبود آراسته و مهیای او شده بود که در سرای معبود اگر هیچ چیز نباشد عزّت هست! گویی کسی دست سامره را گرفته بود و از پله های برج بالا میبرد؛ من در میانه ی راه مانده بودم و بین ما فاصله افتاد، چیزی مانع صعود من شده بود! ادامه دارد... @alborzmahdaviat