▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت پنجاه و نهم_ من و سامره به سرعت خود را به مصلی رساندیم و در کنار ستون خود به انتظار أذان ظهر نشستیم. زائر خدا بودیم و عزم زیارت کرده بودیم. سامره میهمان ویژه ی خدا بود. میگفت: بی هدف در خیابان قدم میزدم و پای رفتن به خانه ی سلیم را نداشتم. سلیم به او روی خوش نشان نمی داد و آن شب باید به خانه او میرفت. برای عرض حاجت و به نشانه ی ادب، قصد زیارت امامزاده حسن را کرده بود که یکی از فرزندان امام موسی کاظم است. در مسیر امامزاده، وقتی از کنار مصلی رد میشد برای استراحت، کنار در مصلی روی زمین نشسته بود. یکی از خانمهای انتظامات تصور کرده بود که سامره برای اعتکاف آمده است؛ به او خوشامد گفته بود و با مهربانی او را خطاب کرده بود که خوش آمدید معتکف عزیز! بعد دستش را گرفته بود و او را به داخل مصلی آورده بود. سامره میگفت دهانم باز نشد که بگویم معتکف دیگر کیست و من آن نیستم و اصلاً قصد من اینجا نیست! امامزاده حسن وسیله ی تقرّب او به بارگاه الهی شده بود و محبوب، مصلی را به اعتکاف آذین کرده بود؛ برای معتکفی که ملکه وار بیاید و بنده وار بر خاک بندگی سر بساید و بگوید ای معبودم اینک این منم، سامره! نوای آسمانی أذان در فضای مصلی پیچید. گویی صدای طبل شادی و بندگی سامره بود که به هوا برمی خاست. صفهای بندگی تشکیل شد و با ندای تکبیره الاحرام، عطش وصال عاشقان با شرابهای الهی سیراب گشت؛ همه مست و سرخوش از این سه شبانه روز اعتکاف و خمور از این سه شبانه روز اجتناب بودند. نماز ظهر و عصر اقامه شد و گویا کسی بانگ زد: ای رَجَبیّون و ای معتکفین! کدامید اُمّ داود؟ که فوج فوج معتکفِ کتاب به دست فریادِ منم امّ داود سر داده بودند. دیگر کسی نبود که تسبیح به دست نباشد؛ صد بار سوره حمد، صد بار سوره توحید، ده بار آیه الکرسی! نفسها به شماره افتاده بود از این تکرارها، و تازه انعام باید خوانده میشد و بنی اسرائیل و کهف، لقمان و یس و صافّات، حم سجده و حمعسق و حم دخان، فتح و واقعه و ملک، ن و اذا السّماء انشقت، و به اینجا که میرسیدی انگار ترمزت رها میشد و باید تا آخر قرآن را میخواندی تا ثابت کنی تو همان امّ داود هستی! و تازه وقتی ثابت میکردی که تو همان هستی، إذنِ گفتن می یافتی که بگو! بگو ای اُمّ داود عرض تو چیست؟ ادامه دارد... @alborzmahdaviat