▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت شصت و یکم_ سامره در سجده بود و خورشید در غروب؛ خورشید مصلی و خورشید سماء هر دو بر سجده ی معبود بودند که صدای ملکوتی أذان مغرب شنیده شد. صفهای نماز که نه، گویی صفهای نیاز شکل گرفته بود و معتکفین در بهت و درماندگی که این سه شبانه روز تمام شد و آیا تا رجب دیگر باشیم یا نباشیم! صدای مکبّر همچون صدای صوراسرافیل بود که هر قامت شکسته ای را استوار میکرد و فرمان قیام و قعود و قنوت را صادر میکرد و امر به رکوع و سجود میداد. نجوای عاشقانه ی معتکفین در تشهد و سلامِ نماز عشاء وصل شد به صدای گریه و شیون! هیچ کس یارای برخاستن و خارج شدن از مصلی را نداشت. در میان اشکها و لبخندها با شیرینی محبت دوستان افطار کردیم و با دوستان خویش وداع! وابستگان معتکفین بیرونِ درِ مصلی با دسته های گل به استقبال عزیزان خود ایستاده بودند و معتکفینِ درونِ مصلی با قطره های اشک به مناجات با محبوب خود سرگرم بودند. آنها که بیرون بودند، شادمانه مشتاق دیدار عزیزان خود بودند و آنها که داخل بودند، عارفانه محتاج دیدار محبوب خود گشته بودند. نه آنها که بیرون بودند، به برگشتن راضی میشدند و نه آنها که درون بودند، به نرفتن اختیار داشتند. سامره فارغ از شادمانه ها و عارفانه های بیرون و درون مصلی شده بود؛ گویی بیرون و درون مصلی برای او یکسان بود که آزاد از بند اسارت و حقارت شده بود. دیگر همه جا برایش مصلی بود. ما همه بندگان موقّت بودیم و سامره به بندگی دائمی معبود درآمده بود. سامره شاد بود و خُرسند؛ با اشتیاق عزم رفتن کرد. گویی شراب الهی " انَّا ِللَه" را نوشیده بود و میثاق نامه " انَّا اِلیه راجِعُون" را پذیرفته بود! هیچکس بیرون مصلی به استقبال او نیامده بود، اما او به سان کسی میرفت که به دیدار عزیزی میرود. گویی حسینِ سامره به استقبال مادر ایستاده و با دستهای باز، آغوش گشوده بود تا او را در بر بکشد. سامره سر از پا نمیشناخت و بیقرار بود؛ همچون کسی که بر فراز ایستاده باشد، به دوردستها نگاه میکرد؛ گویی دستهای حسینش بود که او را تا بالای برج کشانده بود! من و سامره وداع کردیم و او رفت. چه راحت خداحافظی کرد و بلند شد و رفت؛ گویی هرگز من نبوده ام. سامره به سرعت بیرون رفت و در میان جمعیت معتکفین محو شد. گویی آنشب میهمان خانه ی حسینش شده بود؛ امّ داود به دیدار فرزند خویش میرفت! ادامه دارد... @alborzmahdaviat