قصه سفره ❤️ پیرمرد اصرار میکرد افطار مهمانش شویم. گفتیم پدر جان، بچه های جهادی منتظرند، قبول نمیکرد. از صبح منزل خیلی ها رفته بودیم. خانواده هایی که به سبک ازدواج ساده تشکیل شده بود. روستای «دهندرشنبه» با آسمانی پر از ستاره که با دست میتوانستی هر قدر که میخواهی ستاره بچینی. منطقه گافر، شرق هرمزگان. نزدیک خانه پیرمرد شدیم. از صبح صحنه های متنوعی دیده بودیم ... ❤️هر خانه ای سخنی داشت یکی میگفت: چند ماه بعد از عروسی سیم برقمان اتصالی کرد، کپرمان سوخت(کپر را با چوب نخل میسازند) با همه وسایلمان، الان خانه پدرم زندگی میکنیم. این دخترم ریحانه است. لباسهایش را خودم دوخته ام. دختری زیبا با موهای فرفری. لباسی که مادرش دوخته بود بسیار زیبا بود کاش میشد این صنایع دستی را در شهر ها فروخت. روستاها مشکل راه داشت، تا شهر چندین ساعت جاده خاکی بود و هزینه ماشین بسیار بالا بود، یعنی اینجا وقتی کسی بیمار میشد حسابش با کرام الکاتبین بود. معمولا دامادها نبودند، میرفتند کیش، کار میکردند. هر بار هفت هشت ماه از همسر و خانواده دور بودند. کار اینجا نبود. یک خانواده که سه چهار سال ازدواج کرده بودند شاید به اندازه سه چهار ماه با هم بودند. گریه آور بود.... ❤️پسر پیرمرد، آقا موسی صدا زد حاج آقا حواست کجا است، چرا چیزی نمیخوری؟ دلم را برده بود، سفره ای کوچک در اتاقی محقر، برای من زیبا ترین سفره افطاری بود که در همه عمرم میدیم. کمی ریحان تازه که مال باغچه شان بود. یک قالب پنیر، چند تا نان گرم که پخته بودند، کمی خرما و مقداری فرنی. موسی خوش مشرب بود. میگفت این روستا زینب و موسی زیاد داره. من موسی هستم، همسرم زینب است. این دامادمان هم موسی است همسرش زینب است. فلانی موسی است بیساری زینب.... ❤️دوباره یاد خانه هایی افتادم که از صبح تا قبل مغرب رفته بودیم. در یکی از خانه ها عروس خانم و پدرش نشسته بودند، پرسیدم داماد کجا است؟ گفتند به رحمت خدا رفته. چند ماه بعد عروسی برای کار به کیش رفته بود بر اثر حادثه ای از دنیا رفت.خواستم حرفی بزنم گفتم خدا هر مصیبتی بدهد قبلش صبرش را روزی میکند. پدر عروس گفت بله خدا حکیمه. ❤️با صدای خنده بچه ها به خودم آمدم، پیرمرد برایشان لقمه میگرفت، نان و پنیر و کمی ریحان، به دستشان میداد. یک سفره کوچک و اینهمه میهمان! موسی سرش را برگرداند سمت من و گفت صوت «روایت لاله زار تهران» شما را شنیدم. داشتم شاخ در میآوردم. گفتم کجا شنیدی؟ مرا چطور شناختی؟ گفت در فضای مجازی. تو را هم از صدات شناختم. گفت در آن صوت جمله ای گفتی که به دلم نشست. گفتی:«در طول تاریخ کمتر مردی را پیدا میکنید که یک جامعه و امت را متحول کند. امام اینگونه بود». ❤️سخنان خودم از زبان او دل مرا زیر و رو میکرد. او یک طور دیگری همان حرف را گفت. جایتان خالی. عجب سفره افطاری بود، پر از زیبایی و پر از عظمت و کرامت. انگار آسمان همه ستاره هایش را به این سفره بخشیده بود به این مردم. @ali_mahdiyan