وارد کوچه که میشدم آیلین، دختر ۴ ساله همسایه، از بین بچه‌ها جدا می‌شد، جلو می‌آمد و با لبخندی که دندان‌های شیری‌اش را نمایان می‌کرد سلام میگفت. دوست بودیم با هم. شعر تازه‌ای اگر یادگرفته بود برایم میخواند و خوراکی‌ای اگر در ماشین داشتم به او میدادم. چند هفته قبل، مادر آیلین با جیغ و فریاد از خانه خارج شد. ظاهرا طناب باریک تابی که از چارچوب اتاق دخترک برایش بسته بودند، ناغافل دور گلویش پیچیده و نفس بچه را بریده بود. اتفاق تلخی بود. دوست کوچکم را از دست دادم. حالا چند هفته بود که وقتی از پیچ انتهای کوچه وارد می‌شدم، کسی به سمتم نمی‌دوید؛ چند هفته بود که شعر جدیدی نمی‌شنیدم؛ محله تا سقف مرتفع‌ترین ساختمان کوچه در غم فرو رفته بود. مادرش هنوز در بهت بود. میگفت دخترم هنوز بطور دقیق با مفهوم مرگ آشنا نشده بود. میگفت لابد دخترم لحظه مواجه شدن با مرگ،خیلی ترسیده. بی‌قرار بود. تا امروز. امروز مادر آیلین خواب دیده که دخترش در باغ‌های بهشت، در میان بچه‌های دیگر با حضرت فاطمه‌زهرا درحال بازی است. مادر آیلین زن مذهبی‌ای نیست. او پیش‌ از این احتمالا هیچ‌وقت این روایت را نشنیده بود که «انّ اطفال شیعتنا تربّیهم فاطمه» که در بهشت، کودکان فوت شده شیعه را فاطمه تربیت می‌کند. بعد در قیامت لباس‌های زیبا تن‌شان میکند و به سر و رویشان می‌رسد و تحویل پدرومادرشان می‌دهد. مادر دخترک حالا آرام شده. حالا آیلین شعرهایش را آنجا می‌خواند. کنار غنچه‌های قطعه کودکان بهشت زهرا. کنار بچه‌های بمباران حلبچه یا هواپیمای ۶۵۵. کنار جنین‌های سقط شده توسط مادران‌شان. اساساً بچه‌ها خیلی مظلوم‌اند. مواجهه‌شان با مقوله سهم‌گین مرگ مظلومانه‌تر است.و بهت مادرانشان پس از واقعه، بسیار مظلومانه‌تر. این روزها مادران دل‌نازک و لطیف کاروان حسین، کودکان کم‌سال از دست داده‌اند. به شکلی فجیع و بی‌رحمانه. همگی در بهت هستند. فرصت نشده بود مرگ را برای بچه‌ها توضیح دهند. برایشان دعا کنید بلکه خوابی ببیند. بلکه آرام شوند... نویسنده: مهدی مولایی @ali_mahdiyan