♦️پاسخی به شعر مهدی جمشیدی 🗒حیوان جلّال! "معترض، ما هستیم درد داریم و خموشیم امّا چه بگوییم از این قصّۀ تلخ؟!" شهر، سالهاست که از عشق خالی شده است و محبت زیر آوار خشم های تلنبار شده جان داده "و چه غوغایی‌ست از حجمِ" نفهمیدن ما، آرمان‌ها، همه شان گوشه‌ی تاریخ و شعار افتادند و کسی هیچ تقلا نکرد عاقبت شورش اشراف شد و وقت آن شد که ببینیم مکافات عمل "عجمیان تنهاست؛" آری! سالهاست آن عجمیان و همه کارگرها تنها و جهان وفق مراد زر اندوزان است "زیر رگبار قساوت، جان داد" خوش به حالش که شهادت را چون شاخه گلی پیدا کرد و ما همه اهل پایین طبقه زیر شلاق سیاست تبعیضی برنامه هفتم زجرکش می گردیم و حقیقت این است، همه زندانیِ زنجیرِ روایت‌ هایی که همه از وسط قصه آغاز شدند عقده‌ها، حسرت‌ها داغ‌ها، نفرت‌ها از کجا شکل گرفت؟ هیچ کس شعر نگفت هیچ کس خطبه نخواند و کسی بابت مرگ آرمان و عجمیان یقه بانکهای خصوصی نگرفت "شهر در پیچ‌وخمِ زلف تو در خود پیچید و چه تلخی‌ها دید شبِ گیسوی پریشانِ تو شد فاجعه‌ساز و تو هم می‌دانی؛" رهبری گفت که این مال حرام می کند انسان را همچو حیوان جلال که دگر تطهیرش هیچ ندارد امکان؛ این مجازات سکوت من و توست فتنه یک حادثه نیست فتنه شعله است که می آید از پس جمع شدن هیزم ها؛ دلتان تنگ شده؟ دلتان شهری پر از بوی وفا می خواهد؟ عاری از لکه بد شکل بی عفتی و کم شدن رنگ حیا می خواهد؟ باید آغاز کنیم قصه را از اول و به دنبال عدالت برویم و به دنبال عدالت بدویم چون عقب افتادیم چون که خون گردن ما افتاده است... ✍ محسن ریسمان سنج @rismansanj