🔸سرگذشت یک جوانِ افغانستانی هفت جوان افغانستانی، دو مادر ۵۰ ، ۶۰ ساله ایرانی و من... از نجف یک ون گرفتیم برای کاظمین و سیدمحمد (ع) و سامرا. تقریبا باید یک کیلومتر پیاده میرفتیم تا به ماشین برسیم و حرکت کنیم، دوتا کیف حاج خانمارو گرفتم دستم تا کمکی کرده باشم. از همون ابتدا رفتار چند نفر از این جوونهای افغانستانی توجهمو به خودش جلب کرد؛ دو سه نفرشون پشت سر این حاج خانم‌ها راه میومدن (هواشونو داشتن تا جا نمونن و گم نشن)، چرخ دستی که حاج خانم‌ها دستشون بود براشون میاوردن و گاهی که حاج خانم‏‎ها عقب میافتادن از بقیه، میگفتن: ننه نگران نباش، حواسمون هست... خیلی هوای این بندگان خدارو داشتن، به نظرم اومد انگار یک مدت طولانیه که مادراشونو ندیدن و دور مادرهاشون نگشتن...😔 کاملا برام مشخص بود دلشون خیلی تنگ شده... (ادامه دارد...) ✍️ علی طیبیان ✅ عضویت در کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2519859404C02e536178b